خبر چون فرود آذرخش بود بر دل جنگل، و آتشي که دلهاي درختان را خاکستر کرد...چه کسي باور ميکرد که خادمالرضا ع، رئيس جمهور اخلاق و ادب و تلاش، سيدابراهيم رئيسي و سيدمحمدعلي آلهاشم، امام جمعهاي که «محبوبالقلوب» بود و وزير خارجهاي که به وزيرخارجة جبهة مقاومت شهرت داشت، در حادثهاي ناگهاني از ميان شعلهها صعود و پرواز خواهند کرد؟
اکنون يک سال از آن حادثة اندوهبار ميگذرد و با فرارسيدن سالگرد آن، ياد و نام ماندگار شهداي خدمت در دلها زنده ميشود. به راستي که شهدا زندهاند...
مزار شهيد آلهاشم در جوار مدفن شهداي دفاع مقدس، امروز به زيارتگاه تبديل شده است و با گذشت يک سال، حضور روزانة مردم کنار مدفن اين شهيد عزيز همگان را به شگفتي وا داشته است.
به مناسبت سالگرد پرواز ارديبهشت، دو خاطره از شهيد آيتالله آلهاشم به قلم ايوالفضل محمدي به محضر خوانندگان ارجمند تقديم ميشود.
گفتني است که اين دو خاطره، در فراخوان خاطرات ملت از شهداي خدمت که در گسترة کشوري از سوي سازمان بسيج هنرمندان ايران برگزار شد، به عنوان رتبة اول در بخش تقدير انتخاب شده است.
خاطرهي اول:
گلي که حاجآقا به من هديه داد...
دهم خرداد 1396، روزي بود که آيتالله سيدمحمدعلي آلهاشم به عنوان امام جمعهي تبريز و نمايندهي رهبر معظم انقلاب در آذربايجانشرقي معرفي شد. با گذشت چند هفته براي همه معلوم شد که آيتالله آلهاشم شخصيت خاصي است؛ مثل گُل! ما وقتي ميخواهيم کسي را به نيکي شخصيت و لطافت و دلنشيني و اخلاق تعريف کنيم، ميگوييم مثل گل است. او هم گل بود اما گل بيخار...
اخلاق و رفتار و فروتني و گفتار آيتالله آلهاشم طوري بود که با گذشت چند هفته از حضورش در جايگاه امامت جمعه و نمايندگي ولي فقيه، نامش بر زبانها افتاد؛ حاج آقا...
در تبريز همهي اقشار مردم از کارگر ساده تا مسئولين همه با حاج آقا در ارتباط بودند و او را دوست داشتند و از سر صميميت به او ميگفتند؛ حاج آقا... حاج آقا گولدي...(حاج آقا گل است)
تبريز بود و يک حاج آقا. وقتي کسي ميگفت؛ حاج آقا چنين گفت... رفتم پيش حاج آقا و... همه ميدانستند که منظور از حاج آقا، فقط آيتالله آلهاشم است، همان که ميگفتند؛ گولدي گول...
حاج آقا براي تدريس علم اخلاق هر هفته به حوزهي علميه حضرت اميرالمومنين (ع) تبريز ميآمدند. من هم طلبهي همين حوزه بودم. ايشان رابطهي خاص و صميمانهاي با طلاب داشتند و ما طلاب هم علاقهي دلي به ايشان داشتيم و واقعاً حضور ايشان را در حوزه انتظار ميکشيديم. گويي با حضور ايشان در حوزه، فضا بوي گل ميگرفت و ما با هر تنفس، شميم اخلاق حسنه را از وجود ايشان استشمام ميکرديم.
بنده به واسطهي اينکه گاهي مطالب علمي و ديني و يا گزارشهايي در برخي رسانهها منتشر ميکردم و فعاليت قلمي داشتم، احساس ميکردمکه بيشتر مورد لطف ايشان هستم و همواره خودم را در پرتو لطف و محبت پدرانهي ايشان احساس ميکردم و ارتباط بيشتري با ايشان داشتم.
زمستان 1401 بود و از همان وقتهايي که انتظار حضور حاج آقا را داشتيم تا باز هم فضاي مدرسه از بوي گل محمدي سرشار شود. مراسمي به جهت سالگرد شهادت سردار حاج قاسم سليماني در حوزه برگزار ميشد. فرمانده سپاه عاشورا سردار عباسقليزاده و جمعي ديگر از فرماندهان و رزمندگان سپاه و... هم حضور داشتند. حاج آقا هم تشريف آورد و برنامههاي محتوايي با حضور ايشان اجرا شد و به پايان رسيد. در پايان مراسم، سردار عباسقليزاده شاخههاي گل سرخي را که آورده بود، به روحانيون و طلاب هديه ميداد.
من به خاطر علاقه و ارتباط نزديکتري که با حاج آقا داشتم بعد از مراسمها و کلاسهاي اخلاق ايشان، به حضور ايشان ميرفتم، اين بار هم در کنار ايشان بودم که سردار عباسقليزاده شاخهي گل سرخي به حاج آقا هديه کرد. حاج آقا هم گل را گرفته و با چهرهي خندان هميشگي (عکسي که از حاج آقا بعد از شهادت ايشان منتشر شده بود نيز با لبخند است) بلافاصله به من هديه دادند. حاجآقا که به قول همه، گل بود و هديه گرفتن گل از ايشان براي من، در واقع گل اندر گل بود! مثل «نورٌ علي نور»...
بعد از گرفتن گل، من خيلي خوشحال شدم. فکر ميکردم اين هديهي حاج آقا را چطور نگه دارم که پژمرده نشود!
همينطور که در کنار حاج آقا بودم و گلي را که از ايشان هديه گرفته بودم در دست داشتم، يکي از کارکنان زحمتکش حوزه به نزدم آمد و گفت؛ اگر ممکن است اين گل را به من بدهيد!
واقعاً يک لحظه درماندم که چه بگويم؟ آخر براي من اين گل با گلهاي ديگر خيلي فرق داشت! اينگل، گلي بود که از حاج آقاي گل خودمان هديه گرفته بودم! واقعاً ديدم دلم نميخواهد گلي را که از حاج آقا گرفتهام به کسي ديگر هديه کنم. با اين حال، چون عزيزي که گل را از من خواست، خادمي زحمتکش براي طلاب و سربازان امام زمان (عج) بود، با رضايت خاطر گل را به وي تقديم کردم. در اين حال ديدم حاج آقا مثل اينکه متوجه موضوع شده، و با رضايت از اينکه گل را به خادم زحمتکش مدرسه تقديم کردهام، لبخند ميزند. اين گلِ لبخند حاج آقا برايم خيلي ارزشمندتر از آن گلي بود که هديه کرده بودم.
خاطرهي دوم:
آخرين ديدار
بنده اغلب هر هفته پنجشنبه به ديدار حاج آقا در بيت ايشان ميرفتم، آخرين باري که به ديدار ايشان رفتم نيز پنجشنبه بود، سه روز قبل شهادت ايشان يعني 27 ارديبهشت 1403 و سقوط هليکوپتر هم يکشنبه 30 ارديبهشت اتفاق افتاد که پيدا کردن بالگرد و اعلام شهادت به دوشنبه 31 ارديبهشت انجاميد. آن روز هم پنجشنبه نزديک اذان مغرب بود که خدمت حاج آقا رسيدم. کمي هم دير کرده بودم. وقتي به ديدار حاج آقا رفتم با همان لبخند هميشگي در سلام بر من پيشي گرفتند و... اين رسم حاجآقا بود که هميشه در سلام سبقت ميگرفت و هر کسي را هم که به ديدارش ميآمد، چه از مسئولين و چه از مردم عادي، تا دم پلهها و خروجي مشايعت ميکرد.
در محضر حاج آقا نشستم و پس از تعارفات معمول، موضوعي را که از ايشان پيگير بودم، مطرح کردم. فرمودند که پيگير هستم و انشاءالله حل خواهد شد.
حاج آقا در ادامه، از وضعيت درسي من پرسيدند و گفتند چه کتابهايي ميخواني و...
به جهت اينکه هر هفته براي درس اخلاق به حوزه ميآمدند و مدتي بود که بين کلاسهاي اخلاق فاصله افتاده بود، فرمود که؛ مدتي است که به حوزهي شما نيامدهام و انشاءالله اين هفته ميآيم.
و بعد از آن هم دربارهي مسائلي گفتگو کرديم و ديدارمان پايان يافت و من از بيت ايشان خارج شده و رفتم و اين آخرين ديدارم با حاج آقا بود...
اما شنبه پيامي را براي ايشان فرستادم. مطلبي بود که کار کرده بودم. ايشان مطلب را ديدند و من ميخواستم آن را يکشنبه بعد از اينکه با رييس جمهور از مراسم افتتاح سد قلعه دختر (قيز قلعهسي) خداآفرين برگشتند خدمتشان ببرم. اصلاً خيليها ناراحت بودند از اينکه رئيس جمهور براي افتتاح سدّ و ديدار با رئيس جمهور کشور همسايه، درست به نقطهي صفر مرزي سفر کرده است. مردم ميگفتند آن رئيس جمهور همسايه، دوست و همدست رژيم صهيونيستي است. مردم مشکوک بودند...
منتظر بودم تا عصر شود و خدمتشان بروم اما حوالي ساعت 3 و 10 دقيقه بعد از ظهر بود که يکي از طلاب گفت؛ ميدانيد چه اتفاقي افتاده؟ گفتم نه. گفت؛ يکي از کانالهاي خبري انقلابي از سقوط هليکوپتر حامل رئيس جمهور و حاج آقا خبر داده!
باور کردني نبود. به خبر شفاهي او راضي نشدم و خودم دوباره خبر را در آن کانال خواندم. ديگر خبرگزاريها را هم نگاه کردم، خبرها اميدوار کننده نبود اما چيز صريحي هم ننوشته بودند. هيچکس نميخواست باور کند که اتفاقي سنگيني رخ داده است.
ساعات اول بعد از حادثه بود... پيگيري کردم و گفتند بله اتفاقي براي هلي کوپتر افتاده و معلوم نيست چه اتفاقي؟
حوالي ساعت 4 به بعد بود که يواش يواش خبرهاي سقوط منتشر ميشد، با بيت حاج آقا تماس گرفته و جوياي اخبار شدم، گفتند ما هم منتظر خبر هستيم و اگر خبري شد اطلاع ميدهيم.
بعد از آن خبرهايي مبني بر اينکه حاج آقا زنگ زده و با برخي مسئولين تماس گرفتهاند، منتشر شد. به حاج آقا زنگ زدم، چندين بار، تلفنشان زنگ ميخورد اما ديگر صداي مهربان حاج آقا پاسخ نميداد...
عصر بود که صدا و سيما و مسئولين از مردم ميخواستند که دعا کنند براي سلامتي رييس جمهور و همراهان. وقت اذان رسيد و نماز را خوانديم، تا آخر شب موبايل به دست اخبار را مرور ميکرديم، اما اخبار صريح و اميدوار کنندهاي در کار نبود. با دوستان صحبت کرديم که دنبال حاجآقا به ورزقان برويم، اما گفتند کاري از دست ما آنجا بر نميآيد و ما فقط منتظر مانديم و صبح بود که خبر شهادتشان اعلام شد. انبوه مردم تبريز جلوي بيت حاج آقا جمع شده بودند و اشک ميريختند، ما هم با طلاب حوزه جلوي بيت حاج آقاي شهيدمان همراه با مردم اشک ميريختيم. مردم زيادي آمده بودند و باور نميکردند که امام جمعهي محبوبشان، همان امام جمعهاي که همه او را «محبوبالقلوب» ميخواندند، شهيد شده است. غمانگيزتر از همه اينکه پدر بزرگوار حاج آقا يعني آيتالله سيدمحمدتقي آلهاشم هم جلوي بيت نشسته بود و اشک ميريخت. به ايشان که شايد بيش از 90 سال دارد، اصرار ميکردند که به داخل بيت تشريف ببرند اما ايشان ميگفت؛ مردم به خاطر سيدمحمدعلي به اينجا آمدهاند، اينها مهمان سيدمحمدعلي هستند و تا اينها در اينجا هستند، من هم به احترام مردم در اينجا خواهم بود...
گاهي ميگفت؛ سيدمحمدعلي! اين مردم به خاطر تو اينجا جمع شدهاند، بيا و مهمانهاي خودت را بدرقه کن...
واقعاً دلها آتش ميگرفت. گريه ميکرديم... حالا چندين ماه از شهادت حاج آقا ميگذرد و هنوز باور نکردهام که ديگر حاج آقا را نخواهم ديد و اسم حاج آقا از زبانم نميافتد.
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.