شعر از غني کشميري
جنوني کو که از قيد خرد بيرون کشم پا را
کنم زنجير پاي خويشتن دامان صحرا را
به بزم مي پرستان محتسب خوش عزتي دارد
که چون آيد به مجلس، شيشه خالي ميکند جا را
اگر شهرت هوس داري، اسير دام عزلت شو
که در پرواز دارد گوشهگيري نام عنقا را
به بزم مي پرستان سرکشي بر طاق نه زاهد
که ميريزند مستان بيمحابا خون مينا را
شکست از هر در و ديوار مي بارد مگر گردون
به رنگ چهره ما ريخت رنگ خانه ما را
ندارد ره به گردون روح تا باشد نفس در تن
رسايي نيست در پرواز مرغ رشته در پا را
«غني» روز سياه پير کنعان را تماشا کن
که روشن کرد نور ديده اش چشم زليخا را
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.