اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

موشک «خيبر» با تدبير اين سردار، «خيبرشکن» شد

- بخش دوم

قطب‌نماي زندگي‌تان را با حضرت آقا هماهنگ کنيد

موشک «خيبر» با تدبير اين سردار، «خيبرشکن» شد

صحبت از حضرت آقا که به ميان ميآيد، بالاخره سکوت دختر بزرگ خانواده هم ميشکند. «حانيه» دنبال کلام خواهرش را ميگيرد و ميگويد: «بابا علاقه شديدي به حضرت آقا داشت و از همان کودکي، ما را با مفاهيمي مثل ولايت فقيه بزرگ کرد. هميشه به ما سفارش ميکرد که: خط حضرت آقا رو ادامه بديد. اگر يک درجه از خط ايشون منحرف بشيد، مطمئن باشيد انحراف پيدا ميکنيد و جزو ضالّين قرار ميگيريد. اين جمله بابا هميشه در گوش ما زنگ ميزند که ميگفت: عقربه قطبنماتون رو روي کلام و خط مشي حضرت آقا تنظيم کنيد. پشت سر ايشون باشيد تا سعادتمند بشيد...»

فهيمه هم در تکميل صحبتهاي خواهرش ميگويد: «هيچ چيز مثل ديدار حضرت آقا نميتوانست خستگي ماموريتهاي طولاني را از تن بابا بيرون کند. هر وقت گروهشان با افتخار از ماموريت لبنان و ساير جبهههاي مقاومت برميگشت، حضرت آقا لطف ميکردند خانوادههاي افراد حاضر در آن ماموريتها را دعوت ميکردند. آن ديدارها، واقعا التيامي بود بر سختيها و رنجهاي آنهمه دوري و واقعا به خانوادهها روحيه ميداد. البته هميشه اين توفيق نصيب بابا و مامان ميشد و ما متاسفانه از اين سعادت بينصيب ميمانديم. ميدانيد، يکي از حسرتهاي بزرگ ما در حادثه سنگين اخير هم...»

حانيه به کمک خواهر کوچيکه ميآيد و از حسرت خانواده جعفري اينطور ميگويد: «ما خيلي دوست داشتيم حضرت آقا بر پيکر بابا و ساير شهداي اقتدار نماز بخوانند اما متاسفانه در آن شرايط جنگي، امکانش فراهم نشد. پدر ما، گمنام زندگي کرد و گمنام هم از دنيا رفت. حالا آرزويمان اين است که توفيق ديدار حضرت آقا نصيب ما شود تا تسلاي دلمان در غم دوري بابا و مامان باشد.»

 

سرداري که در ليست ترور بود اما هيچکس نگران شهادتش نبود!

دلگويههاي حانيه و فهيمه از آرزوهايشان براي پيکر بابا و مامان، همان مقدمهاي ميشود که خدا خدا ميکردم فراهم شود. حالا که دخترها به کربلاي 23 خرداد 1404 گريز زدهاند، به خودم جرأت ميدهم و ميپرسم؛ از آن بامدادي که خط کشيد روي خاطرات قشنگ خانواده جعفري. باز هم اين فهيمه است که ميدانداري ميکند و با روايتش، ما را ميبرد به دل حادثه: «در آن بامداد عجيب، ما هم مثل بيشتر مردم تهران، با صداي انفجار موشکها از خواب پريديم. اولين کاري که کرديم، سراغ تلويزيون و گوشيهايمان رفتيم تا ببينيم منبع آن صداها چيست. اين وضعيت البته براي خانواده ما، تازگي نداشت. بعد از تجاوز رژيم صهيونيستي به منطقه چيتگر بعد از عمليات وعده صادق 2، ديگر عادت من شده بود که مرتب با هر صدايي، چک کنم چيتگر را زده يا نه.

اين نگراني دائمي به اين دليل بود که بابا از سالها قبل به دليل سفرهاي متعددش به کشورهاي محور مقاومت و رصد فعاليتهايش توسط دشمن، در ليست ترور و تحريمهاي اسرائيل و آمريکا قرار گرفته بود.

اين بار اما با تمام يک سال گذشته، فرق داشت چون در همان پيگيري اول متوجه شدم چيتگر مورد اصابت قرار گرفته. با اين حال، اصلا دلم به شور نيفتاد. اين روحيه، حاصل توصيه هميشگي بابا بود که با توجه به اينکه در 40 سال گذشته هميشه در ميدان جنگ و در معرض خطر بود، به ما ياد داده بود مقاوم باشيم و مثبت فکر کنيم تا اذيت نشويم. با اين شيوه ميخواست مدام در اضطراب اينکه «واي نکنه بابا شهيد شده باشه»، زندگي نکنيم.

با اين تفکر مثبت، حتي آن سحر هم با اينکه در خبرها خواندم چيتگر را زده، باز هم با خودم گفتم حتما مراکز نظامي هدف قرار گرفته. براي اطمينان ساعت 4 صبح با مامان و بابا و برادرم تماس گرفتم اما با اينکه هيچکدام جواب ندادند، باز هم نگران نشدم و خوابيدم. اما ماجرا از وقتي شروع شد که چند ساعت بعد بيدار شدم و ديدم کسي در جواب آن تماسهاي ناموفق، به من زنگ نزده...»

 

امان از خبرهايي که قاتل اميد ميشود...

«بيمعطلي به سمت منزل پدر راه افتاديم. آنجا که رسيديم، اولين شوک به ما وارد شد. گفتند: خيالتان راحت باشد. موشک به خانه شما اصابت نکرده. فقط موج انفجار، باعث مجروحيت مختصر مادر و برادرتان شده که آنها را هم به بيمارستان منتقل کردهاند. اما نگاه نگران ما، دنبال يک نفر ديگر هم بود؛ بابا کجاست؟ جوابمان، جملات ضد و نقيضي بود. بعضيها ميگفتند: سردار جعفري در اتاق جنگ حضور دارد. برخي ديگر هم گفتند در ميدان است. اما فقط چند ساعت کافي بود تا معلوم شود هيچکدام از آن اطلاعات، درست نبوده»...

توصيف اميدي که نااميد شد، سخت است براي دختر جواني که داغ پشت داغ ديده اما فهيمه باز هم صبوري ميکند و پرچم روايت مظلوميت شهداي اقتدار را زمين نميگذارد: «برادرم را در حالي در بيمارستان پيدا کرديم که از ناحيه پا مجروح شده بود ولي هيچ خبري از مامان نبود. کمکم شکي به جانمان افتاد که ديگر نميگذاشت آرام بگيريم. اين بار همسر خواهرم بهتنهايي به چيتگر برگشت و خودش را به محدوده مورد اصابت رساند و بهسختي توانست وارد خانه بابا شود. از آنجا بود که خبرهاي سنگين را يکي بعد از ديگري به ما داد. اول گفت: خانه شما رو زدن. در تماس بعدي گفت: پيکر بابا رو پيدا کردم. دوباره که گوشي زنگ خورد، گفت: پيکر مامان رو هم پيدا کردم. همه اينها در فاصلههاي نيم ساعته بود و فقط خدا ميداند در آن يک ساعت و نيم بر ما چه گذشت...»

 

تعقيبات نماز بماند براي بهشت...

«فکر ميکنم منشأ آن اطلاعرساني اشتباه، يک تشابه اسمي بود. ازآنجاکه يک جعفري ديگر هم در آن محدوده 12 واحديها زندگي ميکرد، تصور شده بود خانه پدري ما اصابتي نداشته ولي متأسفانه واقعيت اين بود که خانه بابا، يکي از اولين نقاطي بود که مورد اصابت قرار گرفته بود. ساعت 3:30 بامداد دو موشک به خانه ما خورده بود و بعد از 2 ساعت، خانه يکي ديگر از سرداران در همان محدوده مورد اصابت قرار گرفته بود.»

حانيه رنج خواهر را کم ميکند و ميگويد: «با اينکه موشک مستقيماً به خانه ما برخورد و ساختمان را ويران کرده بود اما پيکر بابا و مامان، کاملاً سالم بود. بابا را در حالي پيدا کرده بودند که قرآن در کنار دستش بود. اين عادت هميشگي بابا بود که بعد از نماز صبح، قرآن ميخواند. البته عزيزان ما، تنها قربانيان آن حادثه نبودند. با اصابت موشک به خانه ما، خانه مجاور هم تخريب شد و متاسفانه 5 عضو آن خانواده به شهادت رسيدند...»

 

پدر، برنده شد و مادر، برندهتر...

اتفاق خاص جنگ تحميلي 12 روزه، شهادتهاي خانوادگي و شهادت زنان همراه مردان مجاهدشان بود؛ همان رزمندگان خستگيناپذيري که هميشه از همه، التماس دعاي شهادت داشتند. انگار از موضوع آشنايي حرف زدهام که حانيه سري به تاييد تکان ميدهد و ميگويد: «درست گفتهاند که شهادت براي کسي که به اين فيض ميرسد، تبريک دارد و براي اطرافيانش، تسليت. چون تحمل جاي خالي عزيزاني که به شما انگيزه زندگي ميدهند، خيلي سخت است. اما الحمدلله که پدرم به آن چيزي که ميخواست، رسيد.

بابا بيش از 40 سال براي رسيدن به شهادت، تلاش و جهاد کرد. هر وقت دور هم جمع ميشديم، ميگفت: بچهها دعا کنيد من شهيد بشم. اما راستش را بخواهيد، مامان دوست نداشت بابا شهيد شود. هر وقت بابا ميگفت براي شهادتم دعا کنيد، مامان در جوابش ميگفت: انشاءالله بعد از 120 سال. دلش ميخواست هميشه کنار هم باشند. آخرش هم هماني شد که آرزو داشت...

بابا و مامان را در روزهايي که هنوز جنگ در جريان بود، در کاشان و مشهد اردهال تشييع کرديم و بنا به سفارش بابا، در حرم امامزاده سلطانعليبن محمد باقر(ع) دفن کرديم؛ آن هم در حالي که پهپادهاي اسرائيل بالاي سرمان بودند. اما مردم قدرشناسي که عاشق شهدا هستند، آن پهپادهاي قاتل را به هيچ گرفتند و يک تشييع باشکوه را رقم زدند.»

 

فقط از حسين(ع) بگو...

مبهوت نشستهام به تماشاي عظمت دختران جواني که با صبوري تحسينبرانگيزشان، داغ به دل دشمن گذاشتهاند. از راز اين استواري که ميپرسم، فهيمه حوالهام ميدهد به کربلا: «اگر مصيبتي هست، مصيبت امام حسين(ع) است. اگر گريهاي هست، گريه براي امام حسين(ع) است. پدر و مادر من، فداي امام حسين(ع) و اصحاب کربلا. ما اگر هم بر مزار پدر و مادرمان گريه ميکنيم، با روضه حضرت زينب(س) و روضه حضرت رقيه(س) است. گريه ما فقط براي امام حسين(ع) است...»

 

نگوييد «خيبر»، بگوييد «خيبرشکن»!

 تا ميپرسم: بعد از آن حادثه سنگين، اخبار جنگ را پيگيري ميکرديد؟ چشمهاي دختر شهيد سردار جعفري برق ميزند و با لحن خاصي ميگويد: «بله، لحظه به لحظه. اين جنگ، درواقع کارنامه يک عمر مجاهدت و تلاش پدر ما و ساير قهرمانان نيروي هوافضاي سپاه بود. براي ما خيلي جالب بود که ببينيم امشب کدام موشکها را به سمت تلآويو شليک ميکنند. آخر، ما شاهد ذوق و شوق بابا براي هرکدام از آن موشکها بوديم. گهگاه که دور هم جمع ميشديم، فيلمهاي کوتاهي از تست پرتاب موشکها برايمان ميگذاشت. و نميدانيد با چه عشقي درباره آنها حرف ميزد. کاملا احساس ميکرديم آن موشکها را مثل بچههايش دوست دارد.»

 فهيمه لبخندبرلب در ادامه ميگويد: «شبي که موشکهاي خيبرشکن به سمت اسرائيل شليک شد، شب فراموشنشدني براي ما بود. آن شب، ياد بابا جور ديگري براي ما زنده شد. ذوقش براي اين موشک از ذهنم پاک نميشود. ميگفت: اسمش را «خيبر» گذاشته بودند ولي من گفتم موشکي که قرار است مواضع صهيونيستها را ويران کند، اسمش بايد «خيبرشکن» باشد»... و اين اسم زيبا از بابا به يادگار ماند.»

 

تخصص موشکي به جاي تخصص پزشکي؛ وقتي شهيد طهراني مقدم مسير زندگي شاگردش را تغيير داد

نميشود از موشکهايي که مايه غرور و افتخار ايرانيان شده حرف زد و از پدر موشکي ايران ياد نکرد. دختر شهيد جعفري هم در پايان صحبتهايش، رسم قدرشناسي را به شکلي ويژه به جا ميآورد و ميگويد: «بابا خيلي از سردار طهراني مقدم براي ما صحبت ميکرد چون از نوجواني زير نظر ايشان کار کرده بود و درواقع شاگردشان بود. بابا ميگفت: من در پايان جنگ دوست داشتم وارد حوزه پزشکي شوم چون معتقد بودم پزشکان، بازنشستگي ندارند و تا آخرين لحظه عمر در خدمت مردم هستند. اما شهيد طهراني مقدم توصيه کرد به طور تخصصي وارد حوزه موشکي شوم. گفت: مطمئن باش اينجا بيشتر ميتواني به مردم خدمت کني...

بابا هميشه از راهي که انتخاب کرده بود، راضي بود. هميشه ميگفت: ما دو مدال افتخار بر گردن داريم؛ اولي، عضويت در سپاه پاسداران و دومي، عضويت در نيروي قدرتمند هوافضا. همانجا هم آرزويش برآورده شد؛ بابا هيچوقت دوست نداشت بازنشسته شود، آخرش هم نشد...»

از واکنشهاي مردم درباره اقتدار موشکي ايران در جنگ 12 روزه با اسرائيل که ميپرسم، انگار قند توي دل فهيمه آب ميشود که با لبخند شيريني ميگويد: «براي ما جاي خوشحالي و افتخار داشت که اين اقتدار موشکي باعث وحدت مردم شد و کمک کرد همه، اختلافهاي گذشته را کنار بگذارند. خيلي قشنگ بود که مردم با تمام وجود درک کردند که نيروهاي مسلح ازجمله نيروهاي هوافضاي سپاه، هيچ دغدغهاي ندارند جز محافظت از جان و امنيت آنها. شرايط خاص جنگ اخير باعث شد مردم جور ديگري قدر اين سربازان و سرداران گمنام را بدانند.»

 

اينجا يک نفر از همه دلتنگتر است

روايت دختران شهيد سردار محمد جعفري و شهيده فاطمه اکبري به آخر رسيده اما اينجا يک نفر هنوز حرف دارد؛ هماني که با نگاه معصومانهاش از دلتنگي براي مسافران بهشتي اين خانه ميگويد. حکايت بيقراريهاي «محيصا» کوچولو براي پدربزرگ و مادربزرگ شهيدش، حکايت ديگري است که حانيه اينطور توصيفش ميکند: «به خواهرم ميگويم در اين اتفاق، بيشتر از من و تو، محيصا يتيم شده... نميدانيد بابا و مامان چه عشقي به دختر من داشتند. بابا با ديدن محيصا، غصههاي عالم را فراموش ميکرد. بعد از شهادت سيد حسن نصرالله، بابا واقعا داغدار و غمگين بود. تنها چيزي که کمي آن مصيبت را برايش قابل تحمل ميکرد، ديدن نوهاش بود.

مامان هم ميگفت: من، خيلي به ماجراي نوه و مغز بادام و اينها اعتقادي نداشتم تا وقتي که محيصا به دنيا آمد. هيچوقت فکر نميکردم نوه، اينقدر شيرين باشد و بتوانم مثل فرزندانم دوستش داشته باشم. همين محبتها هم باعث ميشد ما خيلي به خانه پدر و مادرم برويم. بابا هر وقت از عملياتهاي سخت برميگشت، تماس ميگرفت و ميگفت: محيصا رو بيار ببينم. انگار با ديدن نوهاش، خستگي را فراموش ميکرد. بابا، هميشه شبها زود ميخوابيد تا بتواند سر کار و در عملياتها، پرانرژي باشد. اما وقتي ما به خانهشان ميرفتيم، تا ساعت 11 شب با محيصا بازي ميکرد.

خدا را شکر ميکنم که مامان و بابا، نوهشان را ديدند. اما حيف. خيلي زود رفتند. حالا حالاها جا داشت که کنار بچهها و نوههايشان باشند... محيصا هم، نعمتهاي بزرگي را از دست داد. من کاملا ميبينم از وقتي بابا و مامان رفتهاند، دختر يک سال و 9 ماهه من، سردرگم و ناراحت است و مثل قبل، آرام و قرار ندارد. فقط وقتي عکس ماماني و بابايي را ميبيند، خنده به لبش ميآيد... اما با تمام دلتنگيها، دلمان قرص است. بابا هميشه ميگفت: دعا کنيد من شهيد بشم. اون موقع، دستم خيلي بازتره و بيشتر ميتونم مراقبتون باشم...»

پايان

 

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.