اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

موشک «خيبر» با تدبير اين سردار، «خيبرشکن» شد

- بخش اول

مريم شريفي؛ «نقش‌ها تغيير کرده و قصه، زير و رو شده. اين بار نکنه از عهده کارگرداني صحنه برنيام». اين زمزمه پرتکرار، شده بود هم‌نفس لحظاتم قبل از آن ديدار... عادت کرده بودم در گفت‌وگو با خانواده شهدا، زانو به زانوي مردان و زنان موسپيدي بنشينم که سال‌ها بعد از واقعه، مي‌خواستند برايم از حاصل عمرشان بگويند؛

موشک «خيبر» با تدبير اين سردار، «خيبرشکن» شد

از جواني که لبخندزنان از کنار شيرينيها و زيباييهاي زندگي گذشته و داوطلبانه، خريدار «أحلي من العسل» شده بود. از فرزند نورچشمي که با جانفشاني در راه خدا، آبرو و عزت داده بود به پدر و مادر.

اين بار اما نقشها تغيير کرده بود. دو دختر جوان در مقابلم نشسته بودند که قرار بود پرچم روايت از پدر و مادر شهيدشان را بلند کنند؛ آن هم فقط يک ماه بعد از واقعه! و الحق، سنگ تمام گذاشتند دخترهاي بابا و مامان...

به گزارش خبرگزاري فارس  جمله به جمله «فهيمه و حانيه» از آن روز پرالتهاب، سطر به سطر خاطراتشان از آن زندگي سراسر عشق و مجاهدت، و لحظه به لحظه نگاههاي محجوبانه و لبخندهاي موقرانهشان، تفسير امروزيِ «ما رأيت إلّا جميلا» بود.

انگار دستي از کربلا آمده و بر قلب دختران عزيزکرده خانواده جعفري، آرامش و سکينه نشانده که بغض و اشک و بيقراري را جواب کردهاند و در عوض، صلابت و لبخند و «الحمدلله»، شده چاشني رفتار و کلامشان. حالا دخترهاي سردار، شدهاند جانشينهاي خلف پدر قهرماني که دشمن بزدل، از شکستش عاجز شده بود و سالها براي ترورش نقشه داشت.

يک ماه بعد از شهادت سردار «محمدآقا جعفري»، از فرماندهان سرافراز نيروي هوافضاي سپاه و همسرش، شهيده «فاطمه اکبري» در حملات جنايتکارانه رژيم صهيونيستي، مهمان «فهميه و حانيه جعفري» و روايت لطيفشان از پدر و مادر بهشتيشان شديم...

 

«کوه تجربه»اي که عصاي دست سردار حاجيزاده بود

 

«کوه تجربه». اين عبارت مختصر و مفيد را سردار شهيد حاجيزاده گفته بود در معرفي سردار شهيد محمد جعفري؛ همان بچه رزمندهاي که از 15 سالگي که فرمانده گردان ضد تانک در دوران دفاع مقدس بود تا 59 سالگي که يکي از فرماندهان تعيينکننده نيروي هوافضاي سپاه شده بود، لحظهاي ميدان مبارزه را ترک نکرد.

از آن نقل قول طلايي که ياد ميکنم، يخ مجلس خودبهخود آب ميشود و ذکر خير شهدا، «فهيمه»، دختر کوچک خانواده را سر ذوق ميآورد براي ورق زدن دفتر خاطرات پدر: «جنگ عراق عليه ايران که شروع شد، بابا برخلاف بعضي هم سن و سالانش، در خانه مشکلي براي رفتن به جبهه نداشت چون پدربزرگم، خودش يکي از انقلابيون فعال بود و در مبارزات عليه رژيم پهلوي، مجروح و جانباز هم شده بود. عموي کوچکم هم، جانباز انقلاب بود. بابا تعريف ميکرد در آن دوراني که مدام در جبههها بود، از طرف سپاه يک موتور براي پدربزرگم برده بودند اما ايشان آن را پس فرستاده و گفته بود: من پسرم را براي اين چيزها به جبهه نفرستادم.

با تمام اين اوصاف، اعزام به جبهه براي محمد نوجوان، آنقدرها هم آسان نبود. پدرم، متولد و بزرگشده مشهد اردهال در کاشان بود. از همانجا هم براي جبهه ثبتنام کرد اما به دليل کم سن و سالي، با اعزامش موافقت نميشد. با اين حال، نااميد نشد و از سپاه شهرهاي محلات و دليجان تا خمين را زير پا گذاشت تا بالاخره توانست مجوز اعزام بگيرد. ديگر از همان موقع يعني از سال 60 که وارد جبهه شد تا زمان شهادت، لباس رزم را از تنش بيرون نياورد.»

 

ماجراي ليست بلندبالايي که در روز خواستگاري رو شد

 

4 سال بعد، خدا يک همراه براي آن سفر طولاني و سخت نصيب محمد آقا کرد؛ همسفر صبوري که 40 سال پا به پاي رزمنده خستگيناپذير داستان ما جهاد کرد: «زندگي مشترک پدر و مادرم در سال 64 در بحبوبحه جنگ شروع شد. موقع ازدواج، پدرم 19 ساله و مادرم 17 ساله بودند و يک فاميلي دور، آنها را به هم رساند. مامان هميشه با خنده از روز خواستگاري ياد ميکرد و ميگفت: تا نشستيم براي آن صحبت دو نفره معروف، باباتون يک ليست بلندبالا درآورد و شروع کرد يکييکي از شرايط و معيارهاش براي ازدواج گفت و نظر مرا پرسيد! اول از همه هم تاکيد کرد: آرزوي من اينه که در راه خدا شهيد بشم. انتظار دارم همسرم با اين نگاه، وارد زندگي با من بشه... مامان هم که روحيه مومنانهاي داشت و چند جزء قرآن را حفظ بود و در جلسات تفسير قرآن شرکت ميکرد، با اين فضاها بيگانه نبود و اينطور بود که همديگر را پسنديدند.

مامان با شوخي از آن خاطره ياد ميکرد اما حسابي از کار بابا خوشش آمده بود. هميشه اين روحيه بابا را که براي زندگياش هدف و برنامه داشت، تحسين ميکرد و به ما بچهها سفارش ميکرد مثل او باشيم.»

 

دهه پنجم زندگي، فرصت مناسبي است براي شروع دانشگاه!

 

نگاه و لبخند فهيمه که با عکس باوقار روي ميز گره ميخورد، مکثي ميکند و در ادامه ميگويد: «مادرم، بانوي مومنهاي بود که هيچوقت نشد بيکار ببينيمش؛ يا سرگرم امور خانه بود يا مشغول پيگيري مجالس آموزش حفظ و تفسير قرآن. هميشه با وضو بود. خواندن سوره واقعه، زيارت عاشورا و حديث کساء، برنامه هر روزش بود. مامان هم مثل بابا هيچوقت به وضع موجود، راضي نميشد و دوست داشت در حال پيشرفت و رو به جلو باشد.

واقعيت اين بود که به دليل شرايط خاص زندگيمان، مامان خيلي فرصت نميکرد به برنامههايي که دوست داشت، برسد. از ابتداي ازدواجشان و حتي بعد از پايان جنگ، خيلي اوقات بابا در ماموريت بود. من از 5 سالگيام، نبودنهاي بابا و جاي خالياش در جشن تولدهايمان را يادم است. خب در غيبتهاي طولاني بابا، تمام مسئوليتهاي خانه و بچهها بر عهده مامان بود و محبتهايش، غم نبودن بابا را براي ما جبران ميکرد. خيلي گذشت تا بعد از ازدواج من و خواهرم، مامان کمي فراغت پيدا کرد. جالب است بدانيد حاج خانم، اين فرصت را غنيمت شمرد براي شروع تحصيلات دانشگاهي. مامان وقتي رفت، دانشجوي رشته علوم قرآن و حديث بود...»

 

اين فرمانده براي خانواده، رئيس نبود

 

پس محبت و لطافت مادر، آن خشکيِ نظاميگري پدر را جبران ميکرد... اين را که ميگويم، اخمهاي دختر بابا توي هم ميرود. در سکوت انگار پستوهاي ذهنش را ميکاود. عاقبت به حرف ميآيد و ميگويد: «شنيدهام چنين حرفي درباره افراد نظامي گفته ميشود که رفتار خشک و اتوکشيدهاي دارند و قواعد سفت و سختي در خانه اجرا ميکنند اما راستش را بخواهيد، ما هيچ وقت حتي يک لحظه، چنين رويهاي را درباره پدرم احساس نکرديم. در درجه اول، رئيس خانه، مادرم بود. از آن گذشته، بابا هم خيلي خوش اخلاق و منعطف بود و رابطه خيلي خوبي با همسر و فرزندانش داشت. درست است که مشغلههايش خيلي زياد بود و ممکن بود چند ماه به دليل ماموريت در خانه نباشد اما اوقاتي که بود، حضورش خيلي باکيفيت بود. هميشه، جور خاصي جوياي احوال ما بود و حتي کوچکترين کسالتهاي ما را خيلي جدي ميگرفت.

کافي بود خبردار شود سرما خوردهايم. با آنهمه مسئوليت و مشغله، بارها تماس ميگرفت، حالمان را ميپرسيد و کلي سفارشهاي درماني ميکرد... همه پدرها، مهرباناند اما نميدانم، شايد آنهايي که بيشتر با خدا ارتباط دارند، پدرانگيها و عاشقانگيهاي بيشتري نسبت به فرزندانشان داشته باشند. و بابا، اينطوري بود. به همين خاطر هم بود که ما هيچوقت کمبود محبتي از جانب ايشان احساس نکرديم.»

چيزي در ذهن فهميه جرقه زده که مکث ميکند و در ادامه، پدر را از زاويه متفاوتي به تصوير ميکشد: «با اينکه بابا خيلي به ما علاقه داشت و نسبت به ما حساس بود ولي به شدت دوست داشت مستقل باشيم و خودمان راهمان را انتخاب کنيم. يادم نميآيد در هيچ زمينهاي؛ از انتخاب رشته تحصيلي تا انتخاب همسر، نظرش را به ما تحميل کرده باشد. راهنماييهاي لازم را به ما ميکرد اما کاملا به ما اعتماد داشت و به انتخابمان احترام ميگذاشت. البته ما هم حواسمان بود طوري رفتار کنيم که بابا ذرهاي از دستمان ناراحت نشود و جوري انتخاب کنيم که بابا بپسندد و افتخار کند.»

 

سرداري که در خانه، سرآشپز بود!

 

«بابا، خيلي در کارهاي خانه کمک ميکرد. درواقع وقتي خانه بود، اصلا زمين نمينشست. يا در آشپزخانه مشغول ظرف شستن بود يا خودش را با آشپزي سرگرم ميکرد.»

لبخند دختر کوچيکه سردار جعفري نشان ميدهد هنوز در وصف اخلاق خوش پدر، حرفهاي ناگفته زيادي دارد: «کلا پنجشنبه جمعهها که من و خواهرم مهمانشان ميشديم، بابا مسئوليت آماده کردن غذا را بر عهده ميگرفت. هميشه هم، خودش را به چالش ميکشيد. دوست داشت تنوع به خرج دهد و هر بار غذاي جديدي برايمان درست کند، آن هم با ادويههاي درجه يک. يعني فقط علاقه به آشپزي نداشت بلکه در اين کار، تبحر هم داشت و علاوهبر تمام غذاهاي ايراني، غذاهاي ابتکاري جديد را هم خوب بلد بود. جالب است بدانيد همه را هم از مادرم و همين کانالهاي آشپزي در فضاي مجازي ياد گرفته بود!

هر هفته هم، از ما نظرسنجي ميکرد که غذا چطور بود؟ اين بهتر بود يا غذاي قبلي؟ واقعا دلش ميخواست بهترين غذاها را برايمان درست کند و دستپختش را را دوست داشته باشيم. نميدانست حتي اگر يک نيمروي ساده هم درست کند، براي ما خوشمزهترين غذاي دنياست...»

 

پدر عروس، چه کارهاند؟

 

«بابا حتي درباره جايگاه نظامياش هم، همينقدر دقت و مراقبت داشت. ساده بخواهم بگويم، سردار محمد جعفري به معناي واقعي، سرباز گمنام امام زمان(عج) بود. البته اين گمنامي، خواسته خودش بود. مثلا به ما اجازه نميداد جايي ايشان را بهعنوان سردار معرفي کنيم. ملاحظات بابا تا آنجا بود که وقتي موضوع خواستگاري و ازدواج من پيش آمد، تا 3، 4 جلسه، همسرم از درجه نظامي ايشان خبر نداشت چون پدر را بهعنوان يک مهندس عمران ساده معرفي کرده بوديم.

در روستاي پدريشان با آن محيط کوچک و ارتباطات نزديک، خيليها نميدانستند بابا چه جايگاهي دارد. غريبهها که جاي خود دارد، حتي اقوام نزديک هم نميدانستند ايشان در چه حوزهاي در سپاه فعال است و چه کارهاي مهم و ارزشمندي نهفقط براي ايران بلکه براي جبهه مقاومت انجام داده است. به دليل همين روحيه هم بود که الان، فيلم و عکس زيادي از پدر در دست نيست چون اصلا دوست نداشت جلوي دوربين برود.

حتي خود ما هم از ارتقاي درجه بابا خبردار نميشديم چون در خانه صحبتي درباره اين مسائل نميکرد. ما اغلب از نوع مواجهه ديگران با پدر، متوجه اين موضوع ميشديم. به دليل شرايط خدمت بابا، ما قبل از تهران، سالها در تبريز و اصفهان زندگي ميکرديم. مثلا بابا چند سال مسئوليت فرماندهي موشکي هوافضاي سپاه در اصفهان را بر عهده داشت. خب، آنجا با خانوادههاي همکاران بابا در ارتباط بوديم و اين خبرها را از آنها ميشنيديم.

با اين حال، آن ارتقاء درجهها به هيچ عنوان هيچ تغييري در رفتار بابا با همکاران و اعضاي مجموعه تحت فرماندهياش ايجاد نميکرد. واقعا هميشه فروتن بود و هر کاري از دستش برميآمد، براي همکارانش انجام ميداد. تازه، اينها را هم ديگران به ما ميگفتند. تا ما را ميديدند، شروع ميکردند به دعا کردن که: خدا خيرتون بده. چه پدر فداکاري داريد. دست ما تنگ بود، گره به کارمون افتاده بود، درمانده شده بوديم. پدر شما به دادمون رسيد...»

 

وقتي غم «پدر جبهه مقاومت»، کمر سردار را شکست...

 

روايت فهيمه از سرداري که دلش ميخواست نه با درجههاي نظامياش بلکه با قلب مهربانش در ياد مردم بماند، به اوج رسيده اما قلاب ذهن من در بخشي از صحبتهايش گرفتار مانده که تصوير سردار را وسط ميدانهاي بينالمللي ترسيم کرده بود. از نقشآفريني شهيد جعفري در ارتقاي توانمنديهاي نظامي جبهه مقاومت که ميپرسم، فهيمه با رونمايي از يک عکس، فضاي گفتوگو را عوض ميکند. محو تماشاي لبخند دوستداشتني سيد مقاومت در مرکز عکس شدهام که دختر شهيد ميگويد: «اين عکس در سال 1375 گرفته شده؛ وقتي که مادرم مرا باردار بود و بابا براي ماموريت به لبنان رفته بود. البته اين موضوع، محدود به آن زمان نشد و در سالهاي بعد هم، بابا براي کمک به جبهه مقاومت به لبنان رفت و مدتهاي طولاني آنجا خدمت کرد.

اين فعاليت در دوران دفاع از حرم، در سوريه هم ادامه داشت اما رابطه قلبي بابا با حزبالله لبنان و بهويژه شهيد سيد حسن نصرالله، چيز ديگري بود. به همين خاطر هم بود که شهادت سيد برايش خيلي سنگين بود و تا مدتها اثر غم و اندوه در چهرهاش ديده ميشد. بابا واقعاً عاشقانه سيد حسن را که پدر جبهه مقاومت بودند، دوست داشت و اين عشق را در خانواده هم منتشر ميکرد. هر وقت سخنراني سيد حسن نصرالله پخش ميشد، همه ما واقعاً عاشقانه دور تلويزيون جمع ميشديم و به صحبتهاي ايشان گوش ميداديم. بابا عشق به حضرت آقا را هم همينطور از کودکي در دل ما نشاند...»

ادامه دارد

 

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.