اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

هشت سال صبوري براي ديدار با فرشته‌ي مفقودالاثر؛

مادر شهيد: يکسان‌سازي گلزار شهدا دلم را آتش زد!

به ديدار مادر شهيد «محمد رضايي» از شهداي منطقه 17 تهران معروف به دارالشهدا رفتم؛ همان جايي که بيش از 4 هزار شهيد والامقام را تقديم ميهن و انقلاب اسلامي کرده است.

مادر شهيد: يکسان‌سازي گلزار شهدا دلم را آتش زد!

شهيد رضايي جزو شهدايي است که پيکر مطهرش بدون سر برگشت، آن هم پس از 8 سال گمنامي. مادر شهيد داراي 6 فرزند است و در دوران پيروزي انقلاب اسلامي و دفاع مقدس فعاليتهاي انقلابي زيادي انجام داده است.

«زهرا وفايي» که مدتهاست به علت کهولت سن ديگر نميتواند مثل قبل هر هفته سر مزار دلبند شهيدش برود، ميگويد: «قبلا هر پنجشنبه سر مزار پسرم ميرفتم، اما الان توان ندارم. چند وقت پيش ايام شهادت حضرت زهرا (س) از اينکه نتوانسته بودم پيش محمد بروم دلم خيلي گرفته بود. با همان دل گرفته خدا را به حضرت زهرا (س) قسم دادم که امشب محمد را به خوابم بفرستد تا او را ببينم. همان شب محمد را در خواب ديدم که با همان لباسهاي جبهه بود، در را باز کرد و آمد و همديگر را ديديم. در خواب اصلا نميدانستم سري در بدن نداشته است. بعد از اينکه از خواب بيدار شدم، خيلي خوشحال بودم و خدا را شکر کردم.»

زهرا وفايي مادر شهيد، بسيار شيرين سخن و شوخطبع، با روي گشاده از پسرش ميگفت: «محمد هم مثل من شوخطبع بود، در کارهاي خانه هم خيلي کمکم ميکرد؛ بسيار خوش اخلاق بود و در محله و بسيج هم فعاليت داشت. تازه وارد 15 سالگي شده بود که گفت ميخواهم به جبهه بروم.»

 

امتحان خداوند ...

 

خانم وفايي از امتحاني ميگويد که خدا براي او رقم زده بود: «ايام ماه صفر بود که به مجلس روضه يکي از همسايگان رفتم. هنگام روضه به خدا گفتم، اي کاش من هم زمان امام حسين (ع) بودم و او را ياري ميکردم. وقتي به خانه برگشتم محمد گفت ميخواهم به جبهه بروم. يک لحظه تکان خوردم و به خودم آمدم و گفتم خدا ميخواهد من را امتحان کند. من و پدرش بيدرنگ گفتيم برو.»

محمد در اين سالها جبهه ميرفته و در عملياتهاي مختلف شرکت ميکرده و مجروح ميشده. مادر ميگويد: «يک بار رودههايش مجروح شده بود، اما با همان حال با دوچرخه رفت بيرون که گفتم نرو، اما او گفت مامان بخند تا منافقين شاد نشوند، من هم ميروم تا دشمنانمان کور شوند و بدانند ما از پا در نميآييم.»

 

بند پوتينهايش را بدون ناراحتي بستم

 

مادر شهيد قاب عکسي را نشانم ميدهد که پسرش با قامتي استوار و مقتدر کنار درب حياط ايستاده و مادر هم با همان استقامت پسر، بند پوتينهايش را ميبندد. ميگويد: «اينجا آخرين باري بود که رفت و ديگر برنگشت. بدون اينکه ذرهاي به رفتنش شک کنم و محبت مادرانه نگذارد مانعش شوم، بدون گريه و ناراحتي بند پوتينهايش را محکم بستم. محمد گفت مادر اگر برگشتم که هيچ، اما اگر برنگشتم بيسر برميگردم.»

مادر شهيد رضايي ادامه ميدهد: «محمد قبل از اين بارها و بارها جبهه رفته بود. هر بار که ميخواست برود تا سر کوچه نزديک مسجد برميگشت و نگاه ميکرد، اما اين بار برنگشت. بعدا به دخترانم گفتم نامه که مينويسيد از محمد بپرسيد چرا برنگشت که در جواب نامه گفته بود، مادر ترسيدم برگردم و محبتتان زياد شود و نتوانم بروم، براي همين برنگشتم نگاه کنم.»

به مادر گفتم، سخت نبود، که گفت: «نه اصلا حتي در دلم افتخار ميکردم با اينکه ميدانستم ممکن است برنگردد، اما بايد ميرفت.»

 

8 سال چشم به راه

 

محمد ميرود و در عمليات کربلاي 5 شرکت ميکند، اما 8 سال مفقودالاثر ميماند.

مادري که همه اين 8 سال را چشم به راه پسرش بوده، ميگويد: «هميشه منتظر بودم برگردد، شبها خوابم نميبرد و با هر صدايي که ميآمد تا دم در ميرفتم و ميگفتم حتما محمد برگشته است.»

مادر و پدر تمام اين 8 سال را به معراج شهدا ميرفتند تا شايد نشاني از گمگشته خود پيدا کنند. مادر ميگويد: «معراج که ميرفتم همه شهدا را ميديدم که مثل گل خوابيدهاند. يک روز آنقدر خدا را به تمام شهداي کربلا و حضرت زهرا (س) قسم دادم که چشم به راهم نگذارد. به خدا گفتم تو که ميداني ما از جان و دل پسرمان را در راه خودت دادهايم، اما يک خبري از او بيايد و از چشم به راهي دربيايم و راحت شويم.»

چند وقت قبل از پيدا شدن محمد، مادر خوابي صادقانه ميبيند. او تعريف ميکند: «در خواب ديدم کنار حياط منزلمان باغچهاي سرسبز قرار دارد که گلهاي قرمز در آن روييده. حضرت آقا (رهبر معظم انقلاب اسلامي) به همراه شهيد چمران در حال بيرون رفتن از خانه بودند که ناراحت شدم آقا چاي نخورده از منزلمان بيرون رفته. ناگهان ديدم يک فرشته از لابهلاي گلها بيرون آمد و روبروي حضرت آقا دست به سينه ايستاد. صبح زود بعد از نماز به بچه هايم زنگ زدم و گفتم در خانه ما يک خبري ميشود.»

مادر ادامه ميدهد: «چند روز بعد از آن هم گفتند قرار است از طرف صداوسيما به خانه شهداي اهالي محل بيايند. نگو قرار بوده حضرت آقا به خانه يک شهيد برود و قرعه به نام ما افتاده بود. وقتي حضرت آقا به منزلمان آمد به شدت خوشحال شدم.»

مادر شهيد رضايي گفت: «مدتي بعد هم اطلاع دادند پيکر تعدادي از شهدا را به دانشگاه تهران آوردهاند. من سر کار بودم و دخترم رفت. او ميگفت از بين آن همه تابوت شهيد انگار يکي به من گفت برگرد و ديدم اسم برادرم روي آن است.

مادر با همان استواري ايامي که پسرش را راهي جبهههاي حق عليه باطل کرده بود، ميگفت: «محمد برگشت، اما به کوري چشم دشمنان گريه نکرديم.»

اهالي محل، محله را براي آمدن محمد آماده کرده بودند و وقتي پيکر برگشت مادر شعرهاي حماسي آن زمان مثل «اين گل پرپر از کجا آمده، از سفر کرببلا آمده» را ميخوانده است.

 

يکسان سازي گلزار دلم را آتش را زد

 

مادر پس از بازگشت شهيد، پنجشنبهها و شنبههاي هر هفته سر مزار پسرش ميرفته. يک روز از همين پنجشنبهها که برف زيادي هم باريده بود، مادر به ديدار پسرش ميرود، اما با صحنهاي مواجه ميشود که قلبش را به درد ميآورد. او ميگويد: «پسرم قطعه 44 دفن شده است. برف زيادي ميآمد که رفتم سر مزارش، اما آتش گرفتم. ديدم تمام طاقهايي که با هزينه خودمان نصب کرده بوديم تا از برف و باران و آفتاب در امان بمانيم را برداشته بودند. تمام حجلههاي بچه هايمان که مثل خانههايشان بود را هم برداشته بودند.»

مادر با ناراحتي هر چه تمام و اندوهي فراوان ادامه داد: «تمام قبرها را کنده بودند، سنگ قبر محمد خيلي خوشگل بود آن را هم کنده بودند و آنجا را شبيه بيابان کرده بودند، دلم آتش گرفت، اما دستم به هيچ کجا بند نبود. ميخواستند بقيه قطعهها را هم همانطور کنند که حضرت آقا اجازه نداده بودند؛ اما حالا که قطعه 50 را درست کردهاند، ديدم خيلي خوب شده است، آدم موقع راه رفتن ديگر زمين نميخورد. اي کاش بالا و پايين بودن قبرهاي قطعات ديگر را هم درست کنند تا به راحتي سر مزار عزيزانمان برويم.»

منظور مادر از طرح يکسانسازي قبور شهدا بود که اواخر دهه 80 در قطعه 44 بدون اطلاع از خانوادههاي شهدا اجرا شده بود و بعد از اجراي آن، تمام خانوادههاي شهدا از انجام آن ابراز نارضايتي و ناراحتي کرده بودند.

گفتني است شهيد «محمدرضايي» متولد سال 43 تهران بود که در شلمچه و عمليات کربلاي 5 به فيض شهادت نائل ميشود. پيکر او 8 سال مفقود ميماند و سرانجام سال 73 نزد خانواده بازميگردد و در قطعه 44 به خاک سپرده ميشود.

 

* فرشته حاجيزاده/ دفاع پرس

 

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.