شعر از امیر رستمی
دوش به ياد دل ويران شدم
چون خط ايام پريشان شدم
عاقبتم سينه ز غم تنگ شد
پاي شکيبائي من لنگ شد
شمع به دستي و به دست دگر
ساغر و مينا، شدم از در به در
نيمه شب از خانه گريزان شدم
گاه سحر سوي گلستان شدم
گاه بهار و شب مهتاب بود
خرگه گل بود و لب آب بود
جشن بُد و شيوهء سرو سمن
کرده پر از غلغله صحن چمن
بر سر هر بوته گلي، گل زدند
پاي سمن زيور سنبل زدند
نغز نسيمي که ز خاور وزد
خود لب گل، گل لب نسرين گزد
رقص کنان نسترن و ياسمن
چنگ زنان چنگ زنانِ چمن
تازه عروسان چمن گرم ناز
پرده درافتاده برون جسته راز
مرغ سحر هر چه به دل راز داشت
چون ني بي خويش در آواز داشت
ما بغنوديم به يک کنج باغ
من به دم و شيشه و جام و چراغ
ليک دلم چون خم مي جوش داشت
شاهد اندوه در آغوش داشت
بسته لب و ديده و گوش از جهان
گرم سر از تابش سوز از نهان
چشم و لبي را که ز غم بسته بود
گريه گهي، خنده گهي مي گشود
ديدم و پروانه به گرد چراغ
گردد و بزمي است دگر سوي باغ
ليک سراسر همه خاموشي است
جلوه گه از فراموشي است
در دو سر باغ دو تا جان فروش
اين به طواف اندر و آن در خروش
عالم پروانه همه راز بود
عالم بلبل همه آواز بود
گفت به پروانه خامش هزار
هان! تو هم از سينه نوائي بيار
با دل پرسوز نوايت سزاست
در جلو ناز، نيازت رواست
گفت به مرغ سحر آرام شو
بستة دامي و برو رام شو
راستي ار عاشق دل رفته اي
اين همه از بهر چه آشفته اي؟
گفت مرا يار بدينسان کند
بيخود و بيتاب و پريشان کند
گفت: بگو زنده چرا مانده اي؟
تخم وفا گر به دل افشانده اي؟
صاعقهء عشق به هر جا فتاد
نام و نشان سوخته بر باد داد
يا به دل انديشهء جانان ميار
يا به زبان نام دل و جان ميار
پيش مياور سخن گنج را
ورنه فراموش نما رنج را
فارغ از اين پند چو پروانه گشت
از دل و جان بيخود و بيگانه گشت
خويش بر آتش زد و خاموش شد
رخت برون برد و فراموش شد
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.