اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

داستانک‌هاي زيبا از کرامات امام رضا عليه السلام

- بخش دوم

داستانک‌هاي زيبا از کرامات امام رضا عليه السلام

داستانک‌هاي زيبا از کرامات امام رضا عليه السلام

15- آزاد شده رضا (عليه السلام) است

دو برادر بودند که يکي از آنها محصل علوم ديني و طلبه بود و ديگري از کارمند دولت. برادري که روحاني بود عازم زيارت حضرت رضا (عليه السلام) شد و قبل از حرکت به جهت خداحافظي با برادرش به منزل او رفت و چون برادرش خانه نبود با اهل و عيال او خداحافظي کرد و به سوي خراسان حرکت کرد.

وقتي که برادرش به خانه آمد و از مسافرت برادر خود آگاه شد بر اسب خود سوار شد و شهر را ترک کرد تا برادرش را ببيند و با او خداحافظي کند، چون به او رسيد و با او خداحافظي کرد و خواست باز گردد، با خود گفت که خوب است من هم با برادرم به زيارت امام رضا (عليه السلام) بروم! تصميم جدي گرفت و به همراه برادرش و ساير زوار عازم خراسان شد.

از آنجا که او کارمند دستگاه ظلم بود و به بدگوئي و ظلم به ديگران عادت داشت در اين سفر هم نتوانست دست از آن اذيت و آزارها بردارد و با دشنام و بدگوئي و ساير کارها به آزار مردم پرداخت.

مردم بيچاره نزد برادرش از او شکايت مي کردند و او هم برادر ظالم را مورد موعظه حسنه و نصيحت قرار مي داد، اما سودي نمي بخشيد و او همچنان به کار خود مشغول بود، و برادر روحاني اش پيوسته از مردم خجالت مي کشيد.

بالاخره در بين راه آن برادر ظالم مريض شد و قبل از رسيدن به مشهد مقدس از دنيا رفت برادرش او را غسل داد و کفن کرد و بر روي اسبش گذاشت و به مشهد آورد و در حرم امام رضا (عليه السلام) طوافش داد و در جوار آن حضرت به خاکش سپرد.

آن شب برادر روحاني در خواب ديد، گويا حرم امام رضا (عليه السلام) را زيارت کرده و از حرم خارج شده است، در جنب صحن مقدس باغ با صفائي ديد، گردشي در آن باغ کرد و از ديدن نهرهاي جاري و درختهاي ميوه و ساختمانهاي عالي و رفيع و خدمتگزاران بسياري که در آنجا بودند.

برادر روحاني به حيرت افتاد، ناگهان شخصي بزرگوار و محترمي را ديد که نشسته و دو طرف او را صفوفي از خدمت گزاران احاطه کرده اند.

برادر در فکر فرو رفت که اين کيست که داراي چنين مقام هائي است! ناگاه ديد آن شخص برخواست و نزد او آمد و خود را بر پاهاي آن مومن روحاني افکند، چون خوب نگاه کرد ديد آن شخص همان برادرش مي باشد که به تازگي از دنيا رفته است از او پرسيد: تو که از ياران و کمک کنندگان به ظالمان بودي چگونه به اين مقام رسيدي؟ او گفت: تمام اين نعمت ها که مشاهده کردي از برکات تو است، زيرا همين که من به حال احتضار رسيدم، جان دادن برايم دشوار شد و به سختي مردم آنگاه تو مرا در تابوت گذاشتي و بر اسب بستي، در همان وقت دو نفر نزد من آمدند که بسيار بد قيافه و خشن بودند و سلاح آتشين در دست داشتند، آنها پيوسته مرا شکنجه مي دادند و من هر چه تو و ساير زوار را صدا مي زدم و کسي را مي خواستم کمک کند سودي نداشت و من در عذاب و آتش بودم تا اينکه داخل شهر شديم.

چون به صحن مقدس رسيديم آن دو نفر از من دو شدند و آن تابوت از آتش تهي شد ولي آن دو مأمور عذاب، از دور مرا نگاه مي کردند، اما جرأت نزديک شدن نداشتند.

عصر که شد شما جنازه مرا براي طواف به حرم مطهر آورديد، چون مرا داخل حرم کرديد، ديدم حضرت رضا (عليه السلام) روي صندوق قبر مطهر است و شيخي نوارني نزديک او ايستاده است، من بر آن حضرت سلام کردم، اما حضرت روي خود را از من برگردانيد، آن شيخ به من گفت: التماس کن، من التماس کردم و تقاضاي بخشش نمودم اما حضرت التفاتي به من نفرمود. چون در طواف دوم نزديک آن شيخ رسيدم به من گفت: التماس کن، من خواهش و زاري کردم، اما حضرت جواب نداد.

در طواف سوم آن شخص گفت: التماس کن و حضرت را به حق جدش پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلمقسم بده تا تو را ببخشد وگرنه چون تو را بيرون ببرند معذب خواهي بود، همانگونه که در بين راه عذاب شدي، من رو به حضرت کردم و گفتم: به حق جدت قسمت مي دهم که مرا ببخشي، من از زوار شما هستم و طاقت عذاب را ندارم.

در اين هنگام آن حضرت روي به آن شيخ کرده و فرمودند: با کارهايي که مي کنند جايي براي شفاعت ما باقي نمي گذارد، آنگاه کاغذي با دست خودشان به من مرحمت فرمودند، و شما مرا از حرم بيرون آورديد.

وقتي از حرم خارج شديد شخصي ندا کرد که اين ميت آزاده شده حضرت رضا (عليه السلام) است، لذا مرا مستقيما به اين باغ آوردند و ديگر آن دو مأمور عذاب را نديدم، و اگر تو مرا به اين مکان مطهر نمي آوردي من تا روز قيامت در عذاب بودم.

 

 16- کرامات امام رضا و باران رستگاري

روز دوشنبه، يکي از سالهاي ولايت عهدي پيشواي هشتم، يک روز ماندگار که سرشار از انتظار اتفاقي است که قطعاً به وقوع خواهد پيوست، اما هنوز وقتش نرسيده است.

مرد بين انبوه جمعيت در بيابان ايستاده بود. حالا ديگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بيشتر ميکرد. پيشواي هشتم بر بالاي تپه رفت. مرد سعي کرد از بين جمعيت خودش را جلوتر بکشاند. حالا ميتوانست او را بهتر ببيند. نگاهش از چهره پيشواي هشتم به دستهايي که حالا به سمت آسمان بالا ميرفت خيره ماند. زمزمهاي را شنيد که نامشخص بود. صداها که کم کم خاموش شد، آن زمزمه واضحتر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بيت را بر مردم بزرگ و با اهميت شمردي و همانگونه که دستور دادهاي آنها به ما توسل نموده و اميدوار رحمت تو هستند.

مرد، پيشواي هشتم را به دقت نگاه ميکرد و به دعايش گوش ميداد. به طرز عجيبي احتياج داشت که حرفهاي او را بشنود. مدتها بود باران نباريده و آن سال خشکسالي شده بود. چند روز پيش، مأمون از پيشواي هشتم خواسته بود که براي بارش باران نماز بخواند و دعا کند. پيشوا پذيرفته بود و اعلام کرده بود؛ مردم سه روز روزه بگيرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ براي دعا به بيابان بيايند.

آن سالها پر از وقايع غيرمنتظره بود. ورود پيشواي هشتم به مرو، ماجراي نماز عيد فطر و حالا دعاي باران روزهاي قبل زمزمههايي شنيده بود.

ـ او راست نميگويد.

ـ چنين نيرويي ندارد.

ـ غيرممکن است که بتواند.

مرد نميخواست حرفها را بشنود. اما شنيده بود، شايد ناخواسته. آنها را باور نکرده بود، اما در عمق وجودش چيزي بود که نميتوانست درک کند و آزارش ميداد. شايد شکي مبهم که دوستش نداشت.

بنابراين با اميد به اينکه اشتباه کرده است، آمده بود تا کاري براي خودش بکند. معلوم بود که دير يا زود همه چيز روشن ميشود.

ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در اين عنايت خود، تأخير مفرما، مگر به اندازهاي که مردم به خانههاي خود باز گردند.

بادي وزيد، ابرهايي سياه درست در بالاي سر جمعيت در هم تنيدند و سپس صداي رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در يقيني که داشت در وجودش شکل ميگرفت، صداي پيشوا را شنيد.

ـ اي مردم نترسيد و آرام بگيريد. اين ابر مأمور سرزمين شما نيست و به شهر ديگري ميرود.

ابرهايي که بالاي سر جمعيت در حرکت بودند، از آنجا عبور کردند: سپس دقايقي با آرامش نسبي گذشت و ناگهان ابرهايي ديگر هجوم آوردند. اين بار هم مردم از اطراف پراکنده شدند و يکبار ديگر پيشوا با صداي بلند گفت: حرکت نکنيد که اين ابر بر سر شما نميبارد و مأمور شهري ديگر است.

اين اتفاق چند بار ديگر تکرار شد. مرد طاقت از کف داده بود. با هر غرشي که آسمان ميزد با چيزي درونش را بر ميآشفت. شکي تازه شايد؟ احساس ميکرد چيزي وجود ندارد که به آن متوسل شود. بعد صدايي از يک گوشه: بهتر است برگرديم. باراني نخواهد باريد.

بعضي از مردم دلسرد شده بودند. يازدهمين ابر از راه رسيد. پيشوا گفت: اي مردم! خداوند اين ابر را براي شما فرستاده، پس او را سپاس گوييد، به خانههاي خود باز گرديد تا در زير باران به رنج و زحمت نيافتيد.

آنگاه از بالاي تپه پايين آمد. ناگهان از وراي غرش و پيچش تودههاي ابر، باران باريدن گرفت. قيافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانيه از آن همه قضاوت و قهقهه چيزي باقي نماند. مرد جمعيت را نگاه کرد که گيج بودند. قطرات باران آنقدر زياد بود که قادر نبود چشمهايش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانههايشان ميدويدند.

اما مرد در غيبت احساس آزار دهندهاش و به خاطر نوعي افسون که خارج از اختيار او بود، به آرامي از حاشيه کوچهها، سر به دنبال پيشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شدهاي حرکت ميکرد و به پيشوا نزديک نميشد.

بنابراين نتوانست زمزمههاي آن صدا را بشنود که ميگفت: بار خدايا او را هر چه بيشتر به سمت آنچه افسونش کرده است، سوق ده، به سمت رستگاري.

(ميهمان طوس ـ محمدعلي دهقاني)

 

17- پارچه اي که دخترت به تو داده به ما بفروش

علي بن احمد و شاه گفت من از کوفه عازم خراسان بودم، دخترم پارچه اي به من داد و گفت: اين را بفروش و از پول آن برايم فيروزه اي از خراسان خريداري کن.

وقتي به خراسان رسيدم در مسافرخانه اي منزل کردم و چيزي نگذشت که چند نفر از طرف امام رضا (عليه السلام) نزد من آمدند و گفتند: شخصي از ما مرده و براي کفن او نياز به پارچه داريم.

من گفتم: پارچه اي نزد من نيست تا به شما بدهم.

آنها رفتند و دوباره بازگشتند و گفتند: مولاي ما فرموده که پارچه اي در فلان ساک تو وجود دارد که دخترت آن را به تو داده تا بفروشي و با پول آن برايش فيروزه اي خريداري کني اين پول را بگير و آن پارچه را به ما بده!

من پارچه را دادم و پول را گرفتم و با خود گفتم: حتما بايد سوالاتي از او بکنم و اگر جواب آنها را داد به او معتقد مي شوم که او امام است.

سوالاتي را نوشتم و روز بعد به خانه اش رفتم ولي آنقدر آنجا شلوغ بود و مردم ازدحام کرده بودند که نتوانستم داخل شوم و خدمت او برسم، بناچار همانجا نشستم، چيزي نگذشت که يکي از خدمتگزاران او آمد و کاغذي به من داد و گفت: اي علي بن احمد! اين جواب سوالات تو مي باشد! نامه را گرفتم و ديدم جواب سوالاتي که نوشته بودم در آن کاغذ نوشته شده است.

 

18-به امام گفت بيا مرا کيسه بکش!

روزي امام (عليه السلام) وارد حمام شدند، يکي از اشخاص که در حمام بود و امام را نمي شناخت به او گفت:«اي مرد بيا مرا کيسه بکش.»

حضرت رضا (عليه السلام) مشغول کيسه کشيدن آن مرد شدند.

در اين اثناء ديگران امام را شناختند و به او گفتند آن مرد خجالت زده و شرمنده شد و از حضرت عذر خواهي نمود.

امام فرمودند:«عيبي ندارد، بگذار کيسه ات را تمام کنم.»

داستان فوق بروايت مناقب ابن شهرآشوب، ج3، 471 :

روزي امام رضا عليه السلام مانند تمامي مردم به حمام عمومي تشريف بردند.

داخل آن حمام مردي غريب و ناشناس بود که مي خواست کسي بدنش را کيسه بکشد. نگاهي به اطراف حمام انداخت و چشمش به رخسار پرمهر و لطف امام هشتم عليه السلام افتاد.

آنگاه از امام خواهش کرد که: «آقا اگر ممکن است پشت من را کيسه بکشيد.»

امام عليه السلام باتمام فروتني کيسه را برداشت و پشت آن مرد را کيسه کشيد که در اين ميان افرادي وارد حمام شده و بر آن حضرت با خطاب يابن رسول الله سلام کردند.

آن مرد که متوجه اشتباه خود شده بود با دستپاچگي از امام عذرخواهي کرد ولي امام اورا دلداري داد و همچنان کيسه اش کشيد.

 

19- معجزه سخن و ارتباطات

“ابن سکيّت” عالمي بزرگ بود، از امام رضا عليه السلام پرسيد: «چرا خدا موسي عليه السلام را با معجزه ي يد بيضا (دست درخشان)، و عيسي عليه السلام را با معجزه ي طب، و محمد صلي الله عليه و آله وسلم را با معجزه ي سخن فرستاد؟»

امام رضا عليه السلام فرمودند: «خدا وقتي موسي عليه السلام را فرستاد؛ زمان، زمان سِحر و جادو بود و خدا چيزي به او داد که از عهده ي هيچ يک از جادوگران ساخته نبود.

وقتي عيسي عليه السلام را فرستاد؛ روزگار پزشکي و پيشرفت علوم پزشکي بود و خدا چيزي به عيسي عليه السلام داد که از عهده ي هيچ پزشکي ساخته نبود مثل زنده کردن مرده و وقتي محمد صلي الله عليه و آله وسلم را فرستاد؛ روزگار سخنوري بود و خدا به پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله وسلم معجزه اي داد که سکه ي آنان را از رونق انداخت» “ابن سکيّت” گفت: «والله هيچ کس را مثل تو نديده ام و نخواهم ديد!»

 

20- دست هاي او سوخت

محمد خان افغان براي تسخير مشهد آمد و اطراف شهر را محاصره کرد و چون چند کرامت از حضرت ثامن الائمه صلوات الله عليه بروز کرد، چاره اي جز فرار نديد و فرار کرد.

از جمله اين بود که دو نفر که از لشکر او فرار کرده بودند، گفتند: ما نزد محمد خان بوديم که ديدم شخص قلدري را نزد او آوردند که هر دو دستش سوخته بود.

به محمد بگو از اطراف شهر دور شود، ناگهان ديدم آتش به دستهاي من افتاد و سوخت که از خواب بيدار شدم و ديدم دستهايم سوخته.

اي شهنشاه خراسان شه معبود صفات آسمان بهر تو پا و زمين يافت ثابت

منشيان در دربار تو اي خسرو دين قدسيانند نويسند برات حسنات

شرط توحيدي توئي کس نرود سوي بهشت تا نباشد بکفش روز جزا از تو برات

ساعتي خدمت قبر تو ايا سبط رسول بهتر از زندگي خضر و هم از آب حيات

گرد و خاک حرمت توشه قبر است مرا که تن پر گنهم را کشد اعلا درجات

خاک کوي تو شوم تا که بيابند مرا غير لطف تو که ما را دهي از لجه نجات

کي پسندي که به ما اهل جهنم گويند اي بهشتي ز چه گشتي تو ز اهل درکات

 

 21- دست نوازش بسر زوار

مرحوم مغفور شيخ حسن علي اصفهاني فرمود:

وقتي مصمم شدم که به نجف اشرف رحل اقامت افکنم، ليکن درآن هنگام که در يکي از اطاقهاي صحن عتيق رضوي در مشهد به رياضتي سرگرم بودم، در حال ذکر و مراقبه، ديدم که درهاي صحن مطهر عتيق بسته شد و ندا آمد که حضرت رضا (عليه السلام) اراده فرموده اند که از زوار خويش سان ببينند، پس از آن در محلي جنب ايوان عباسي در همين نقطه که اکنون قبر شريف شيخ است کرسي نهادند و حضرت بر آن استقرار يافتند و به فرمان آن حضرت درهاي طرف شرق و غرب صحن عتيق گشوده شد، تا زوار از در شرق وارد و از در غربي خارج گردند، در آن زمان ديدم که کل صحن مالامال از گروهي شد که برخي به صورت حيوانات مختلف بودند و از پيشاپيش حضرتش مي گذشتند و امام (عليه السلام) دست ولايت و نوازش بر سر همه آن زوار حتي آنها که به صورت هاي غير انساني بودند، حضرت بر سر آنها دست مي کشيدند و اظهار مرحمت مي فرمودند، پس از آن سير و شهود معنوي و مشاهده آن رأفت عام از امام (عليه السلام)، بر آن شدم که در مشهد سکونت گزينم و چشم اميد به الطاف و عنايات آن حضرت بدوزم مرحوم شيخ حسن علي پس از ذکر اين واقعه محل استقرار کرسي امام را براي مدفن خود پيش بيني و وصيت فرمودند و بالاخره به خواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه در همان نقطه مبارک مدفون شدند.

اي نفست چاره درماندگان جز تو کسي نيست کس بي کسان

چاره ما ساز که بي ياوريم گر تو براني به که رو آوريم

يار شو اي مونس غمخوارگان چاره کن اي چاره بي چارگان

قافله شد واپسي ما بين اي کس ما، بي کسي ما ببين

پيش تو با ناله و آه آمديم معتذر از جرم و گناه آمديم

 

 22- بخشش امام هشتم به شاعر اهلبيت

محمد بن يحيي گفت: روزي حضرت رضا (عليه السلام) از نزد مأمون بيرون آمدند و سوار بر اسبي بودند، من و ابونواس نزد آن حضرت رفتيم و سلام کرديم.

حضرت فرمودند: بخوان.

او اشعارش را خواند.

حضرت فرمودند: اشعاري درباره ما سروده اي که قبلا کسي به اين خوبي شعري نسروده است. حضرت آنگاه به غلام خود فرمودند: آيا پولي نزد تو باقي مانده است؟

 

23- اشياء مقدس

برنامه انتقال پيشواي هشتم از مدينه به مرو توسط کاروان اعزامي در حال انجام بود. کاروان نزديک به پايان راه، از دروازه نيشابور عبور کرده و مدت زماني طول کشيد تا بالاخره شتر حامل پيشواي هشتم بر روي زمين زانو زد و کاروان متوقف شد: محله غربي ـ کوچه بلاشآباد ـ خانه حمدان بن پسند.

بدين ترتيب پيشواي هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفيد از شتر پياده شد. يکراست به سمت گوشه حياط رفت و خاکش را کنار زد. پيشواي هشتم دانه بادامي را زير درخت کاشت و به سوي جمعيت برگشت. نور شديد خورشيد خاک آن قسمت از حياط را که انگار نور ميتاباند، درخشان تر ميکرد.

دانه بادام کاشته شد، زودتر از آنچه تصورش ميرفت، سر از خاک بيرون زده به سرعت رشد کرد و همان سال اول بادام داد. در اين زمان بود که مردم نيشابور در حالي که از رشد سريع دانه بادام تعجب کرده بودند، فهميدند که ميتوان براي بهبود بيماريها از آن استفاده کرد.

بيماري که درد چشم داشت، يکي از آن بادامها را روي چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداري يکي از آن دانهها را همراه خود داشت، زايمانش ساده ميشد و بچهاش راحت به دنيا ميآمد.

آنها همچنين فهميدند که براي درمان دل درد چهارپايانشان ميتوانند شاخهاي از درخت را بريده و به شکم حيوان بکشند تا آرام شود. اما مدت زماني طول نکشيد که درخت بادام، ناگهان خشک شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخههاي خشک شده آن را بريد و بعد از آن بود که بينايياش را از دست داد.

عجيب بود که با وجود اين اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ريشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خيلي زود اموالي را که در شهر فارس داشت و هفتاد يا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوري که اثري از آن باقي نماند.

آيا در اين اتفاق نشانهاي وجود نداشت که مردم نبايد اشياء و پديدههاي مقدس و اسرارآميز را نابود ميکردند و بدين ترتيب به کار داناي متعال دخالت ميکردند؟

با وجود اين اتفاقات، آنجا در نيشابور ، کفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادراني بودند که تصميم گرفتند ساختمان تازهاي در آن حياط بسازند. براي اين کار، مابقي آن درخت را هم که در زمين مانده بود، بيرون کشيدند.

آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را ناديده بگيرند. شايد فهميدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شايد با خودشان فکر کرده بودند: «اينها حرفهاي بيسر و ته و شايعات به درد نخوري است که مردم سر هم کردهاند.»

بعد همانطور که انتظارش ميرفت، قانون معنوي که در درخت نهفته بود، يکبار ديگر عمل کرد. يکروز اتفاق بدي افتاد. برادر کوچکتر در حاليکه به مأموريتي رفته بود، پاي راستش سياه شد. او مدير اوقاف امير خراسان بود. پايش را بريدند و بعد از يکماه خودش هم مرد. اما روي دست برادر بزرگتر دملي زد که با رگزني هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنيا رفت. آنها در مقابل چنين نيرويي، کاري نميتوانستند بکنند. به علاوه قانون الهي هميشه قويتر از هر قانون ديگري است.

مسلماً در آن نقطه از زمين که پيشواي هشتم درخت بادام را کاشته بود ، هالههاي اسرارآميزي از جانب خدا موج ميزد که مردم برآوردن حاجتهايشان را در آن ميديدند، اما حمدان، پسر حمدان ، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زيبايي شگفتانگيز آن درخت بادام را ببينند و نابود کردن آن درخت، سرانجام باعث رهيدن نيروي ماوراي طبيعي نهفته در آن شد.

و هنوز هم اين جمله شنيده ميشود: اينها حرفهاي بيسر و ته و شايعات به درد نخوري است که مردم سر هم کردهاند.

(عيون اخبارالرضا، جلد 2، صفحه 494)

ادامه دارد

 

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.