شعر از مهرداد اوستا
باز آي كه چون برگ خزانم رخ زردي است
با ياد تو دمساز دل من ، دم سردي است
گر رو به تو آوردهام از روي نيازي است
ور دردسري ميدهمت از سر دردي است
از راهروان سفر عشق، درين دشت...
گلگونه سرشكياست اگر راهنوردى است
در عرصهي انديشهي من با كه توان گفت؟
سرگشته چه فريادي و خونين چه نبردى است
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد؟
جز درد كه دانست كه اين مرد چه مردي است
از درد سخن گفتن و از درد شنيدن
با مردم بيدرد نداني كه چه دردي است؟
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با اين همه دور از تو مرا چهرهي زردي است
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.