اظهار نظر 0

روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.

  • برگزیده خوانندگان
  • همه
مرتب کردن بر اساس : قدیمی تر

از «پاريس» تا «مرصاد» با شهيد کمال کورسل

- بخش اول

راست مي گفت آقا سيد مرتضي آويني که:«اگر خداوند متاع وجود تو را خريدني بيابد، هرکجا که باشي، تو را با شهادت برمي گزيند.» هرکجا. حتي اگر در قلب اروپا باشي هم، لباس شهادت را بر تنت اندازه مي کند و در آن زمان که بايد، از هزارها هزار فرسنگ دورتر مي کشاندت وسط معرکه نبرد حق و باطل و دستت را در دست شهدا مي گذارد.

11:59
از «پاريس» تا «مرصاد» با شهيد کمال کورسل

اگر باور نداري، شاهدم «ژروم ايمانوئل کورسِل» که در «پاريس» عاشق شد و مزد پايمردي اش در راه پر مخاطره عاشقي را با شهادت در «مرصاد» گرفت. همه داستان همين بود که متاع وجودِ «ژروم» در آن 7 سال سرنوشت ساز از «پاريس» تا «قم» در گذر از هفت خواني پرفرازونشيب، خريدني شد؛ آنقدر که خدا به بهاي بهشت خريدارش شد و درست در دقيقه نودِ نبرد آخر، او را به ميانه معرکه فراخواند و لباس شهادت را بر قامتش پوشاند. همزمان با سي و يکمين سالروز عمليات غرورآفرين مرصاد، شما را به بازخواني داستان زندگي «تنها شهيد اروپايي دفاع مقدس»، شهيد «ژروم (کمال) کورسل» به روايت دکتر «محمد سليماني»، دوست شهيد در فرانسه، «مهدي جوشن»، همرزم شهيد و «سيد محمدصادق حسينيمقدم»، نويسنده کتاب «شهيد کمال کورسل» دعوت مي کنيم.

 

شهيد اروپايي؟! مگه داريم؟

 

«اوايل دوره دبيرستان، يک روز با دوستم در گلزار شهداي عليبنجعفر (ع) شهر قم قدم مي زديم که دوستم به نقطه اي اشاره کرد و گفت: اينجا را ديده اي؟ مي دانستي شهيد فرانسوي هم داريم؟ با تعجب گفتم: شوخي مي کني؟ شهيد فرانسوي؟! روي سنگ مزار را نگاه کردم. راست مي گفت. نوشته بود: «مجاهد فرنسي، شهيد کمال کورسل». خيلي برايم جالب و عجيب بود. اما از همان موقع برايم سئوال شد که چرا جز نام و تاريخ و محل شهادت، ديگر هيچ اطلاعاتي درباره اين شهيد روي سنگ مزارش نوشته نشده؛ نه نام پدر و نه سال تولد. گذشت تا بعد از فارغ التحصيلي از دانشگاه با توجه به علاقه اي که به شهدا داشتم، با يک موسسه آشنا شدم که در جهت معرفي شهداي استان قم فعاليت مي کرد. همان جا بود که بعد از سال ها دوباره ياد شهيد کمال کورسل افتادم و به خودم گفتم چه چيزي بهتر از اينکه به معرفي شهيدي بپردازيم که هيچ کس او را نمي شناسد و حتي خانواده اي هم در ايران ندارد که سر مزارش بروند. اصلاً همان سنگ مزار محقر و ساده شهيد کمال، براي اثبات غربت و مظلوميتش کافي بود. اين طور بود که کاملاً شخصي و دلي شروع کردم به پيگي ري براي جمعآوري اطلاعات درباره شهيد.»

نويسنده جوان کتاب شهيد کمال کورسل که در واقع، عامل معرفي اين شهيد فرانسوي به جامعه ايران بوده، برمي گردد به 7 سال قبل و ادامه مي دهد: «به بنياد شهيد و مراکز مرتبط با شهيد کمال کورسل مثل مدرسه علميه «حجتيه» در قم که محل تحصيل او بود، مراجعه کردم اما اطلاعات چنداني به دست نياوردم. واقعيت اين بود که برخي ملاحظات باعث مي شد مسئولان مدرسه حجتيه براي همکاري در اين زمينه ترديد داشته باشند. اين مدرسه که 3 شهيد ترکيه اي، شهيد الجزايري و چند شهيد غير ايراني ديگر هم داشت، معتقد بود انتشار اخبار و اطلاعات مرتبط با اين شهدا ممکن است بازتاب منفي در جامعه بينالملل داشته باشد. اما در اين ميان، خوشبختانه با يک گروه آشنا شدم که سال ها قبل تحقيقاتي درباره شهيد انجام داده بودند. آقايان «نطنزي» و «آفتابي» مصاحبه ها و عکس هايي که داشتند را در اختيار من قرار دادند و کمک خوبي به من کردند. همين جا لازم است از اين دوستان تشکر کنم. حالا مي دانستم زندگي شهيد به سه مرحله تولد و زندگي در پاريس تا دوره نوجواني، آشنايي با دانشجويان ايراني و مهاجرت به قم و در نهايت حضور در جبهه تقسيم مي شد و من بايد از معماهاي اين سه مرحله رمزگشايي مي کردم.

اما عملاً همه راه ها به رويم بسته بود. سال ها گذشته بود و بسياري از دوستان شهيد در دسترس نبودند. من بايد دنبال دانشجويان ايراني مي گشتم که در اوايل دهه 60 در پاريس تحصيل مي کردند و اين، کار آساني نبود. کارها که گره خورد، سر مزار شهيد رفتم و از خودش کمک خواستم. يکي از همان روزها، وقتي برادرم که استاد دانشگاه بود، گفت: يک استاد تازگي ها به دانشگاه مان آمده که تحصيل کرده فرانسه است، يک دفعه چيزي در ذهنم جرقه زد و گفتم: از ايشان بپرس آيا فردي به نام کمال کورسل را مي شناسد يا نه؟ همين که برادرم با جواب مثبت آن استاد برگشت، گره ها يکي يکي باز شد. کار خدا و عنايت خود شهيد بود که او سر راهم قرار گرفت. از طريق ايشان توانستم ديگر دوستان شهيد در فرانسه را هم پيدا کنم و اطلاعات خوبي درباره آن مقطع زندگي شهيد بهدست بياورم.»

 

همه چيز از «شنبه هاي پر ماجراي پاريس» و «ميز کتاب»

 

دکتر «محمد سليماني»، وزير اسبق ارتباطات و نماينده سابق مجلس، يکي از همان دوستاني بود که با روايت هايش گره هاي ذهني نويسنده جوان داستان ما درباره ارتباط کمال کورسل با دانشجويان ايراني را باز کرد. آقاي دکتر يک بار ديگر کتاب خاطرات آن سال ها را ورق مي زند و اين بار براي ما از اولين برخورد با کمال اين طور مي گويد: «آن سال ها ايراني ها رسم داشتند روزهاي شنبه در کنار رستوران دانشگاه در پاريس، برنامه اي به نام «ميز کتاب» اجرا مي کردند به اين ترتيب که گروه هاي مختلف با گرايشات و سلايق متفاوت، کتاب هاي مورد نظرشان را مي آوردند و در معرض نمايش و فروش مي گذاشتند. اينجا به عبارتي محل تجمع ايراني ها فعال در امور سياسي هم بود و اين فعاليت ها بعد از پي روزي انقلاب، دو چندان هم شد. جنگ که شروع شد، دانشجويان مسلمان ايراني فعاليت هاي شان را بيشتر کردند و شنبه ها بعد از برنامه ميز کتاب، در خيابان تظاهرات هم مي کردند و بعد هم همانجا جلوي دانشگاه و روي چمن ها نماز جماعت برگزار مي کردند. مسلمانان مقيم فرانسه از ديگر کشورها هم در برنامه روزهاي شنبه ما شرکت مي کردند و يک جمعيت بزرگي تشکيل مي شد. آن تجمعات به عبارتي يک نوع نمايش بود براي ظهور انقلاب اسلامي. در آن ميز کتاب ها، تظاهرات ها و نماز جماعت ها عمدتاً عکس امام خميني (ره) روي دست ها بلند مي شد. البته به واسطه حضور چند ماهه امام در نوفل لوشاتو، مردم فرانسه ايشان را مي شناختند و علاقه به ايشان به ويژه در پاريس زياد شدهبود.

در ادامه فعاليت هاي سياسي و فرهنگي روزهاي شنبه، دوستان يک تشکل جديد هم به نام «کانون دانشجويان مسلمان» ايجاد کردند و محلي را هم از سفارت ايران در پاريس براي فعاليت اين کانون گرفتند. هر شنبه و در جريان فعاليت ها، مسلمانان مقيم پاريس ازجمله تونسي ها، الجزايري ها و مراکشي ها هم به ما ملحق مي شدند و با ما اعلام همبستگي مي کردند. در نتيجه همين فعاليت ها هم پايشان به اين کانون باز شد. «کمال» هم يکي از اين افراد بود؛ يک نوجوان 15،16 ساله که مادر فرانسوي و پدر تونسي داشت.»

 

مادرش مي گفت: پسرم را به من برگردانيد!

 

خاطرات آن پسر فرانسوي ريزنقش با موهاي روشن که بي سر و صدا وارد کانون دانشجويان ايراني شد و آرامآرام با آنها انس گرفت، آنقدر که يکي از آنها شد، بعد از 30 سال براي دکتر سليماني زنده شده و او را سر ذوق آورده. آقاي دکتر مکثي مي کند و در تشريح تأثي رپذي ري کمال از دانشجويان ايرانيمي گويد: «کمال، نماز ميخواند اما از برادران اهل تسنن بود. البته خيلي طول نکشيد که در رفتوآمدهايش به کانون در اثر عشق و علاقه اي که به امام و انقلاب داشت، مذهب شيعه را انتخاب کرد.

اين تحولات، روي زندگي خانوادگي کمال هم اثر گذاشتهبود. يادم ميآيد يک روز که به کانون رفتم، ديدم يک خانم فرانسوي آنجاست. دي روقت شدهبود اما او حاضر نبود کانون را ترک کند. مي شناختمش؛ مادر کمال بود. جلو رفتم و تا پرسيدم مشکلش چيست، شروع به گريه کرد. با يکي از دوستان، او را به کتابخانه کانون برديم و شروع به صحبت کرديم. او با گلايه گفت: از روزي که پاي کمال به کانون اسلامي باز شده، ديگر به خانه و پيش من نميآيد. شما فرزندم را از من گرفته ايد! پسرم را به من برگردانيد.

گفتم: شما فکر مي کنيد پسرتان جاي بدي آمده؟ گفت: نه. تحقيق کرده ام. بهترين و سالمترين مکان در شهر پاريس، همينجاست. خيالم راحت است. اما مشکلم اين است که ديگر به من سر نمي زند. گفتم: اگر با کمال صحبت کنم و اين مسئله را حل کنم، ديگر مشکل حل مي شود؟ گفت: بله. فردا که با کمال صحبت کردم و پرسيدم: چرا به خانه نمي روي؟ در جواب گفت: من مسلمانم و مادرم مسيحي است. با مسائلي مثل طهارت و تغذيه حلال چه کنم؟ گفتم: اين رفتارت، با دستورات اسلام منافات دارد. اگر مشکل، گوشت ذبح اسلامي است، خودت گوشت ذبح اسلامي تهيه کن و به خانه ببر. با اين کار، باعث مي شوي مادرت هم غذاي حلال بخورد. اما حتماً به ديدن مادرت برو. با اين صحبتها، کمال به خانه برگشت و مادرش هم راضي شد. او چند بار ديگر هم به کانون آمد. يکبار پرسيدم: الان از وضعيت راضي هستيد؟ در جواب گفت: بله. هم از کمال راضي هستم، هم از شما.»

 

کابوس منافقين در «پاريس» شدهبود، فکر مي کردم همانجا شهيدش مي کنند

 

«از 30 خرداد 1360 که گروهک منافقين فعاليت مسلحانه را شروع کرد و تعداد زيادي از مردم ايران را به شهادت رساند، فعاليتهاي سياسي ايرانيان در فرانسه وارد فاز جديدي شد و ماجرا بعد از فرار رجوي به همراه بنيصدر به فرانسه، شکل جدي تري به خود گرفت. منافقين که در فرانسه مستقر شدند، فعاليتهايشان را شروع کردند. بهطور مثال در ايستگاه هاي مترو عليه جمهوري اسلامي ايران تبليغ مي کردند و از مردم فرانسه عليه انقلاب امضا جمع مي کردند. جالب است بدانيد يکي از کساني که در مقابل منافقين و اين کارهاي شان قد علم کرد، کمال بود. او که چهره اي فرانسوي داشت، هر کجا آنها مردم فرانسه را دور خود جمع مي کردند، حاضر مي شد و با آنها بحث هاي عقيدتي و سياسي مي کرد. طوري شده بود که هرجا کمال وارد مي شد، منافقين مجبور مي شدند آنجا را ترک کنند چون محکم مي ايستاد، سئوال مي کرد و ماهيت آنها را براي مردم فرانسه افشا مي کرد. آنها هم مي ديدند اين نوجوان فرانسوي خيلي به مسائل مسلط است و مانع فعاليت شان است، ناچار آن فضا را ترک مي کردند. خلاصه در سال هاي 60 و 61 آنقدر با منافقين بحث کرده بود که ديگر در پاسخگويي به شبهاتي که آنها درباره انقلاب اسلامي مطرح مي کردند، خبره شده بود. ماجرا اين بود که از وقتي برايش اثبات شد اين گروهک، يک گروهک تروريستي است که انسان هاي بيگناه را مي کشد، در مقابله با آنها جدي تر شده بود. کمال ديگر تبديل به يک مبارز ضد منافقين شده بود، عملکرد آنها را خوب نقد مي کرد و عليه آنها خوب مقاله مي نوشت. کانون هم مقالات او را بهصورت تراکت چاپ مي کرد و در تجمعات و در ايستگاه هاي مترو پاريس پخش مي کرد. خود کمال هم در پخش اين تراکت ها مشارکت داشت و چند باري هم توسط پليس فرانسه بازداشت شد. البته خيلي زود آزاد شد.»

از سرنوشت عجيب کمال و شهادتش در عمليات مرصاد و به دست همين گروهک منافقين که مي پرسم، لحن دکتر محمد سليماني تغيير مي کند و مي گويد: «بله. موضوع حيرت انگيزي است. البته واقعيتش را بخواهيد، من فکر مي کردم کمال همان روزها و در فرانسه به دست منافقين شهيد مي شود. چون منافقين هميشه با سلاح سرد در پاريس تردد مي کردند و انواع چاقوها و زنجيرها در جيب شان بود و اگر مي فهميدند کسي طرفدار انقلاب اسلامي است، او را به قصد کشت مي زدند. به همين دليل فکر مي کردم کمال، آنجا شهيد مي شود اما خب، به ايران آمد و بعد از چند سال، مزد آن همه تلاش و مجاهدت براي افشاي ماهيت منافقين در پاريس را در عمليات مرصاد گرفت. کمال، جواني با چهره نوراني و هميشه بشاش و خندان بود و لبخند از روي صورتش محو نمي شد. انسان بسيار محترمي بود. و خب، خدا هم براي شهادت، بندگانش را گلچين مي کند...»

 

دعاي کميل اميرالمؤمنين (ع) مرا شيعه کرد

 

مسير روشني که ژروم ايمانوئل کورسل براي جستوجوي حقيقت در آن قدم گذاشته بود، در ادامه او را به مرکز علمي جهان تشيع کشاند. محمد صادق حسيني مقدم درباره سيري که از پاريس شروع شد و به قم ختم شد، اينطور مي گويد: «جدايي پدر و مادر ژروم باعث شد او به تنهايي با مادر فرانسوي اش زندگي کند و به تبعيت از او، مسيحي کاتوليک شود. از شواهد برمي آيد مادر او هم يک انسان معتقد و مذهبي بود و به همين دليل، ژروم هم حسابي با کليسا و مسيحيت انس گرفت. زندگي او اما در مقطع نوجواني وارد مرحله اي جديد شد. پدر تونسي ژروم، مسلمان بود و او در سفرهايي که براي ديدار با پدرش به تونس داشت، با دين اسلام آشنا شد و بعد از انجام تحقيقات، مسلمان شد و نام «کمال» را براي خودش انتخاب کرد. او يک بار براي يکي از دوستانش در مدرسه حجتيه تعريف کرده بود: «بعد از مسلمان شدن، ديگر به کليسا نمي رفتم. مادرم با ديدن اين تغيير، نگرانم شد و با اين تصور که مشکل رواني پيدا کرده ام، مرا پيش پزشک برد. اما پزشک بعد از معاينه، به مادرم گفت: پسرت بيمار نيست بلکه مسلمان شده.»

اين تازه شروع تحولات زندگي ژروم ديروز و کمال امروز بود. او که مسلمان، اهل سنت و شافعي مذهب شدهبود، بعد از آشنايي با کانون دانشجويان مسلمان و نشست و برخاست با دانشجويان ايراني و شرکت در جلسات مذهبي آنها، دنياي جديدي را تجربه کرد. حضور در مراسم دعاي کميل، همان جرقه اي بود که مسير را براي او روشنتر کرد. شروع کرد به تحقيق و مطالعه کتاب هاي چهره هاي سرشناسي مانند شهيد «مطهري» و شهيد «صدر» و حتي «هانري کوربن». يک روز دانشجويان کانون ديدند کمال موقع نماز خواندن، دست هايش را روي هم نگذاشته. هفته بعد ديدند روي مُهر سجده مي کند و... خلاصه در همان جمع خودماني، شيعه شدنش را جشن گرفتند. وقتي پرسيدند: چه کسي تو را شيعه کرد؟ در جواب گفت: دعاي کميل امام علي (ع).»

 

از پاريس به قم در جستوجوي يک گمشده

 

سير رشد و تحول کمال اما به همين جا ختم نشد. او بعد از آنکه يک بار همراه تعدادي از بچه هاي کانون به ايران سفر کرد و چند روز در شهرهاي تهران و قم ماند، در بازگشت به فرانسه تصميمي که از مدتي قبل گرفته بود را عملي کرد. اينطور بود که در سال 1361 به ايران مهاجرت کرد و در مدرسه «حجتيه» شهر قم شروع به تحصيل علوم ديني کرد. کمال از آن طلبه هاي سخت کوش و منظمي بود که از لحظه لحظه عمرش استفاده مي کرد و علاوه بر دروس مدرسه، مطالعه جنبي زيادي داشت تا حدي که دوستانش مي گفتند: کمال، خودش يک کتابخانه است! نويسنده کتاب شهيد کمال کورسل با اشاره به روايت هاي دانشجويان ايراني در پاريس مي گويد: «کمال مي گفت: هميشه در زندگي ام احساس مي کردم يک گمشده دارم. اينجا به کانون اسلامي که آمدم، حس کردم گمشده ام را پيدا کرده ام. اما عطش او براي بيشتر دانستن از اسلام، هيچ وقت فروکش نکرد. دوستان شهيد در مدرسه حجتيه مي گفتند: کمال مدام در جستوجو بود و در جلسات درس و نماز علما شرکت مي کرد. به طور مثال، در نمازهاي مرحوم آيتالله العظمي مرعشي نجفي شرکت مي کرد و آن موقع که هنوز کمتر کسي با مرحوم آيتالله بهجت آشنا بود، به محل اقامه نماز ايشان مي رفت. يکي از علاقه مندي هايش هم حضور در کلاس درس اخلاق علماي بزرگ بود. مي گفتند به ويژه در جلسات درس اخلاق آيتالله جوادي آملي به صورت مداوم شرکت مي کرد.» انگار نکته اي در ذهن حسيني جرقه زده باشد، مي گويد: «کمال وقتي شيعه شد، دوست داشت نام علي را براي خودش انتخاب کند اما شرايط خاص کشور فرانسه اين اجازه را به او نداد. اما وقتي به ايران آمد، بالاخره ارادتش را به اميرالمؤمنين (ع) نشان داد. به دوستانش در مدرسه حجتيه گفته بود: به من بگوييد «ابوحيدر». دوست دارم نامي از حضرت علي (ع) روي من بماند. حالا اين کنيه روي سنگ مزارش هم حک شده است.»

ديدار با امام خميني (ره)، آرزويي که برآورده شد

«از يکي از دوستانش شنيدم که کمال مي گفت: من دو تا آرزو دارم؛ اول اينکه مادرم مسلمان شود و به ايران بيايد و در قم با هم زندگي کنيم. و دوم اينکه خدمت حضرت امام خميني (ره) بروم و با ايشان از نزديک ديدار و صحبت کنم.» مرغ آمين انگار همان حوالي بود و آرزوي جوان تازه شيعه داستان ما را بالا برد و با مُهر اجابت برگشت که در همان ماه هاي اول حضورش در ايران به آرزويش رسيد. حسيني مکثي مي کند و در ادامه درباره يکي از بزرگ ترين اتفاقات زندگي کمال اين طور مي گويد: «يکي از کارکنان مدرسه حجتيه تعريف مي کرد: هر چند وقت يک بار مي توانستيم تعدادي از طلاب را به ديدارهاي عمومي حضرت امام (ره) بفرستيم. با توجه به محدوديت ظرفيت، ناچار به انتخاب بوديم و به همين دليل هم هميشه طلاب از ما گله داشتند. يکي از کساني که هميشه معترض بود که چرا اسم مرا براي ديدار رد نکرديد، کمال بود. يکي از شب هاي محرم سال 1361 ساعت حدود 11 شب به ما خبر دادند فردا قرار است ديداري با امام انجام شود، مدرسه شما هم مي توانيد چند نفر را بفرستد. با خودمان فکر کرديم، اسم چه کساني را بدهيم که يک دفعه ياد کمال افتادم. گفتم: برويد صدايش کنيد. وقتي يکي از همکاران درِ حجره کمال را زد، با اعتراض او مواجه شد. کمال که عادت داشت زود بخوابد، گفت: چرا موقع استراحت مزاحم مي شويد؟ همکارم جواب داد: فردا ملاقات با امام خميني (ره) است. دوست داري بروي؟ کمال از جا پريد و دستپاچه به اتاق مديريت آمد و گفت: اسم مرا بنويسيد. مي خواهم بروم ديدار امام. همکارم گفت: اول که ما رفتيم درِ اتاقش، آنقدر شاکي شد که نزديک بود ما را بزند. حالا که فهميده موضوع، ملاقات با امام است، خوابيدن يادش رفته!

اطلاعاتی برای نمایش وجود ندارد.