شعر از صائب تبريزي
غير حق را ميدهي ره در حريمِ دل چرا؟
ميکِشي بر صفحه هستي خطِ باطل چرا
از رباطِ تن چو بگذشتي دگر معموره نيست
زادِ راهي بر نميداري از اين منزل چرا
هست چون جان، چارديوارِ عناصر گو مباش
ميخوري اي ليلي عالم غمِ محمل چرا
کار با تيغِ اجل در زندگاني قطع کن
کارها را ميکني بر خويشتن مشکل چرا
دَم چو آگاهي ندارد، تيغِ زهرآلودهاي است
ميزني بر تيغ خود را هر دم اي غافل چرا
ديده صحرائيان از انتظارت شد سفيد
اينقدر در حَي توقفکردن اي محمل چرا
ز اشتياقت بحر از طوفان گريبان ميدرد
پافشردن اينقدر اي سيلِ در منزل چرا
ديده قربانيان پوشش نميگيرد به خود
چشمِ حيرانِ مرا ميبندي اي قاتل چرا
صحبتِ حال است اينجا گفتگو را بار نيست
وقتِ ما را ميکني شوريده اي عاقل چرا
شد ز وصلِ غنچه خوشبو جامه بادِ سحر
در نياميزي درين گلشن به اهلِ دل چرا
ميتواند کِشتِ ما را قطرهاي سيراب کرد
اينقدر اِستادگي اي ابرِ دريادل چرا
خاکِ صحراي عدم از خونِ هستي بهتر است
بر سرِ جان اينقدر ميلرزي اي بسمل چرا
چون شدي تسليم، هر کامِ نهنگي ساحل است
اينقدر آويختن در دامنِ ساحل چرا
نوري از پيشانيِ صاحبدلان دريوزه کن
شمعِ خود را ميبري دلمرده زين محفل چرا
شبنم از نظاره خورشيد بر معراج رفت
چشم ميپوشي ز روي مرشدِ کامل چرا
اي که روي عالَمي را جانبِ خود کردهاي
رو نميآري به روي صائبِ بيدل چرا؟
اظهار نظر 0
روزنامه به دیدگاه شما نیازمند است،از نظراتتون روی موضوعات پیشوازی خواهیم کرد.